نوشته های احسان

بگذار و بگذر

2011 voice

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۷:۲۶ ب.ظ

و چقدر آدم خوشبحالش میشه یکی از ویس های خودشو که حدود 12 سال پیش ضبط شده لای فولدرها و فایلهای قبلیش پیدا کنه

این ویس ها رو به لطف یکی از دانشجوهای خانم کلاسم دارم....یه ویس ریکدر گذاشته بود رو میزم گفتم این چیه؟ گفت دارم کلاسو ضبط میکنم استاد، گفتم این کارا چیه آخه؟  کی وقت میکنی دوباره این چرت و پرتای منو مجددا گوش کنی؟ گفت استاد گوش میکنم..گفتم پس ضبط کردی فایلهاشو بمن هم بده که از اون فایلها این دو تا فایل رو نگه داشتم...چه خاطراتی که با این فایلها برام زنده نشد...چه بگو بخندهایی سرکلاس داشتیم...چه روزهایی بود..یادش بخیر

چی می گی

پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ
به "چت چی می گی" یا همون "چت جی پی تی" میگم یه داستان عاشقانه کوتاه برام بگو، این داستان را برام خلق کرده:
باشه، من می‌توانم یک داستان عاشقانه کوتاه برای شما بنویسم. این یکی از توانایی‌های خلاقانه‌ی من است که با استفاده از دانش و کلمات خودم انجام می‌دهم. امیدوارم از این داستان لذت ببرید. 😊
داستان عاشقانه کوتاه
آنها دوست دبیرستانی بودند که بعد از فارغ‌التحصیلی از هم جدا شدند. او رفت تهران تحصیل کند و او رفت اصفهان کار کند. سال‌ها گذشت و آنها هیچ خبری از هم نداشتند. تا اینکه یک روز، او تصادفی در یک کافه با او برخورد کرد. او در حال نوشیدن قهوه بود و او در حال خریدن کتاب. آنها چشم به چشم هم افتادند و دلشان برای هم تنگ شد. او از صندلی بلند شد و به سمت او رفت. او هم از کتاب فروشی بیرون آمد و به سمت او شتافت. آنها در میانه راه به هم رسیدند و بغل هم کردند. آنها احساس کردند که زمان متوقف شده و هیچ چیز جز عشقشان مهم نیست. آنها از هم پرسیدند که چه خبر و چه حالی دارند و چه کارهایی کرده‌اند. آنها فهمیدند که هر دو تنها هستند و هیچ کسی را در زندگی‌شان ندارند. آنها تصمیم گرفتند که دوباره با هم ارتباط برقرار کنند و شاید حتی دوباره عاشق هم شوند. آنها با هم به کافه رفتند و قهوه‌شان را نوشیدند و داستان‌هایشان را گفتند. آنها خندیدند و گریستند و احساس کردند که هیچ چیز تغییر نکرده و همچنان به هم علاقه دارند. آنها تلفن‌هایشان را به هم دادند و قول دادند که با هم تماس بگیرند و دیدار کنند. آنها از کافه خارج شدند و دست در دست به سمت خانه‌شان رفتند. آنها احساس کردند که زندگی برایشان یک فرصت دوباره آورده است و آنها قصد دارند از آن استفاده کنند. آنها امیدوار بودند که این بار عشقشان همیشگی باشد و هیچ وقت از هم جدا نشوند.

ضمن اینکه اصلا با داستانش حال نکردم و بنظرم بیشتر نویسنده، حامد 6 ساله از تهران بوده، ازش میپرسم این داستان تو کدوم کشور اتفاق افتاده؟ میگه: ایران، میگم، عموجان تو ایران دبیرستان ها مختلط نیستند و دخترها و پسرها تو دبیرستان با هم به دبیرستان نمیرن! میگه نه دبیرستان هایی هم داریم که مختلط هستن! مثل مدارس فرزانگان، دبستان سرو اندیشان آفتاب و مدارس دارالعلم! الان هر چی تو گوگل سرچ میکنم می بینم هیچ کجا نگفته این دبیرستان ها مختلط اند! راستش نخواستم خیلی وقتم رو هدر بدم  ولی خب ظاهرا یه چیزایی میدونه ما نمیدونیم!......این چت چی می گی هم ترشی نخوره یه چیزایی میشه!

فصل بیستم

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۲، ۰۲:۴۰ ب.ظ

هیچ وقت فصل اول خودت رو با فصل بیستم کسی مقایسه نکن! 

اول دی

جمعه, ۱ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۱۱ ب.ظ

یلداتون مبارک، شاید بگید چقدر دلش خوشه و چقدر یلدا ندیده است، ولی باید بگم تو سن و سال من هم به یلدا نیاز هست، حالا مگر من چندسالمه؟ البته من از یلدا بیشتر دید و بازدیدش منظورم هست و بهانه ای که آدمهای کوچیک و بزرگ فامیل یا بهتر بگم خانواده دور هم جمع شن و خودشون مقید کنن همدیگر رو در حضور بزرگترها ببینن، در واقع یه جور چکاپ روابط خانوادگی و گارانتی برای محبت های کمرنگ شده است.از این بابت یلدا رو دوست داشتم...شکر خدا با مسیریاب ها دیشب هیچ ترافیک کلافه کننده ای ندیدم..از اسب سفیدم هم تشکر میکنم، خوب همراهی کرد...