نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

*/ سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. ( پائولو کوئیلو)
*/ آرامشی که اکنون دارم،مدیون انتظاری است که دیگر از کسی ندارم(سیلویا پلات)
*/ تا باد مخالف نباشد، بادبادک بالا نمی رود!
*/میخوای واسه هدفت تلاش کنی یا میخوای یه عمر حسرت بخوری؟؟!!
*/ بندبازها درست موقع سه قدم آخر می‌میرن. چون فکر می‌کنند دیگه رسیدن و اون سه قدم رو با غرور بر‌می‌دارن.
*/ یگانه صافکار دلهای تصادفی خداست...
*/بدی بزرگ شدن اینه که دیگه زخمامون با بوس کردن خوب نمیشه!
*/ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻠﻬﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻧﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ !
*/برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند..
*/به ما گفتن یک‌بار بیشتر زندگی نمی‌کنی، ما هم پاشدیم، جمع کردیم و رفتیم که زندگی کنیم، نگو همین پاشدن، جمع کردن و رفتن خودِ زندگی بود!
*/انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست ...

چی می گی

پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ
به "چت چی می گی" یا همون "چت جی پی تی" میگم یه داستان عاشقانه کوتاه برام بگو، این داستان را برام خلق کرده:
باشه، من می‌توانم یک داستان عاشقانه کوتاه برای شما بنویسم. این یکی از توانایی‌های خلاقانه‌ی من است که با استفاده از دانش و کلمات خودم انجام می‌دهم. امیدوارم از این داستان لذت ببرید. 😊
داستان عاشقانه کوتاه
آنها دوست دبیرستانی بودند که بعد از فارغ‌التحصیلی از هم جدا شدند. او رفت تهران تحصیل کند و او رفت اصفهان کار کند. سال‌ها گذشت و آنها هیچ خبری از هم نداشتند. تا اینکه یک روز، او تصادفی در یک کافه با او برخورد کرد. او در حال نوشیدن قهوه بود و او در حال خریدن کتاب. آنها چشم به چشم هم افتادند و دلشان برای هم تنگ شد. او از صندلی بلند شد و به سمت او رفت. او هم از کتاب فروشی بیرون آمد و به سمت او شتافت. آنها در میانه راه به هم رسیدند و بغل هم کردند. آنها احساس کردند که زمان متوقف شده و هیچ چیز جز عشقشان مهم نیست. آنها از هم پرسیدند که چه خبر و چه حالی دارند و چه کارهایی کرده‌اند. آنها فهمیدند که هر دو تنها هستند و هیچ کسی را در زندگی‌شان ندارند. آنها تصمیم گرفتند که دوباره با هم ارتباط برقرار کنند و شاید حتی دوباره عاشق هم شوند. آنها با هم به کافه رفتند و قهوه‌شان را نوشیدند و داستان‌هایشان را گفتند. آنها خندیدند و گریستند و احساس کردند که هیچ چیز تغییر نکرده و همچنان به هم علاقه دارند. آنها تلفن‌هایشان را به هم دادند و قول دادند که با هم تماس بگیرند و دیدار کنند. آنها از کافه خارج شدند و دست در دست به سمت خانه‌شان رفتند. آنها احساس کردند که زندگی برایشان یک فرصت دوباره آورده است و آنها قصد دارند از آن استفاده کنند. آنها امیدوار بودند که این بار عشقشان همیشگی باشد و هیچ وقت از هم جدا نشوند.

ضمن اینکه اصلا با داستانش حال نکردم و بنظرم بیشتر نویسنده، حامد 6 ساله از تهران بوده، ازش میپرسم این داستان تو کدوم کشور اتفاق افتاده؟ میگه: ایران، میگم، عموجان تو ایران دبیرستان ها مختلط نیستند و دخترها و پسرها تو دبیرستان با هم به دبیرستان نمیرن! میگه نه دبیرستان هایی هم داریم که مختلط هستن! مثل مدارس فرزانگان، دبستان سرو اندیشان آفتاب و مدارس دارالعلم! الان هر چی تو گوگل سرچ میکنم می بینم هیچ کجا نگفته این دبیرستان ها مختلط اند! راستش نخواستم خیلی وقتم رو هدر بدم  ولی خب ظاهرا یه چیزایی میدونه ما نمیدونیم!......این چت چی می گی هم ترشی نخوره یه چیزایی میشه!
موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲/۱۰/۲۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">