ما یه درس داشتیم سختترین درس دوره لیسانس بود..با یه استاد بسیار سخت گیر....یادمه فقط یه دفتر 60 برگ براش تمرین حل کردم... ودفتر رو بجای تمرینات اون درس تحویل استاد دادم..همش هم پر از انتگرال دوگانه و سه گانه و کوفت وزهرمار و درد و زقّوم و .....آخرش هم استاد نمره اول کلاس یعنی 18 رو به من داد و جلوی اسمم تو برگه اعلام نمرات که روی در اتاقش نوشته بود، نوشت با افتخار 18..
نمیدونید چقدر ذوق کردم.....بچه ها وقتی نمرات رو دیده بودن، خوشمزگی شون گل کرده بود و جلوی نمرات 14 و 15 خودشون نوشته بودن نصف افتخار . جلوی اسامی اونایی که حدود 10 شده بودن، نوشته بودن یاران ناپلئون! زمان ما نمرات رو میزدن پشت در...مثل الان که سامانه نبود...
الان سالها از اون دوران میگذره..چه دوران خوشی بود...رقابت داشتیم سر نیم نمره، و ما پسرا برامون افت داشت یه دختر بیاد از ما نمره بیشتری بگیره..دخترا هم فکر کنم همینطور بود و خلاصه میخواستن خودشونو اثبات کنن...اونموقع لازم بود..ولی اان دیگه نیازی به اثبات نیست و اثبات شده هستن ..چه بسا اینکه بودن....بگذریم
داشتم سایت سازمان سنجش رو نگاه میکردم، برخورد کردم به آزمون عملی رشته هنر، همونایی که دو سه تا فاکتور خدادادی و غیر خدادادی هم اگر گیرشون بیاد، خودشونو با چند تا فیلم آبدوغ خیاری میبندن و میلیارد درو میکنن...
آزمون ها رو با هم در این لینک مرور می کنیم:
متن تک گویی آزمون عملی بازیگری به تفکیک نقش خانمها و آقایان
متن نمایشی مربوط به آزمون عملی کارشناسی ارشد رشته بازیگری | |
نقش خانمها «خانم ایکس» نمایشنامهی «قوی تر» از کتاب «سه تک گویی» نوشتهی: آگوست استریندبرگ– ترجمه احمد پوری- نشر مشکی |
نقش آقایان «ینک» از نمایشنامهی «میمون پشمالو» از کتاب «گزاره گرایی در ادبیات نمایشی» نوشتهی: یوجین اونیل– ترجمه دکتر فرهاد ناظرزاده کرمانی- نشر سروش |
خانم ایکس: «وای که چقدر ازت متنفرم. میفهمی چی میگم؟ تنفر! تو هم که چقدر خونسرد نشستی این گوشه، عین خیالتم نیست که امروز اول ماهه یا آخرشه یا کریسمسه یا مردم دور و ورت خوشحالن یا ناراحتن. تو حتی قدرت این رو نداری که بخوای کسی یا چیزی رو دوست داشته باشی یا ازش متنفر باشی. عین لک لکی که چشم بدوزه به سوراخ موش صحرایی، عاجزی از اینکه خودت بو بکشی و شکارت رو پیدا کنی. تو فقط بلدی چطوری یه گوشه قایم شی و منتظر شکارت بمونی. فکر میکنم بدونی که مردم اسم اینجا رو گذاشتن تله موش. تو همینجوری نشستی اینجا و روزنامه گرفتی دستت به امید اینکه خبر کسی رو بخونی که بدبخت شده یا از تئاتر اخراجش کردن... اینجا نشستی و هر لحظه منتظری یه قربونی از راه برسه. مثل ناخدایی که کشتی ش شکسته باشه، آخرین امیدت رو بستی به بخت و اقبالت. اینجا تو منتظر باج گرفتنی. آملی بیچاره! میدونی، با همه اینا من دلم برات میسوزه، چون میدونم واقعاً بدبختی، بدبخت مثل یه حیون زخمی. دشمنی میکنی، چموشی میکنی، چون زخم خورده ای. برای من سخته که از دستت عصبانی بشم، هرچند که باید میشدم؛ ولی به هر حال تو ضعیف تری... اون ماجرای تو با باب... خوب، میبینم که ناراحتم نکرده... تو من و عادت به شیر کاکائو خوردن دادی، اگه کس دیگه ای هم این کارو میکرد فرق زیادی نمیکرد ( قاشقی پر از شیر کاکائو در دهان میگذارد) علاوه بر این شیر کاکائو یه نوشیدنی سالم و مقویه. اگه تو به من یاد دادی چطوری لباس بپوشم، اینجوری علاقه شوهرم رو بهم بیشتری کردی. این همون چیزیه که من از تو گرفتم، ولی خودت گمش کردی. اگه بخوایم منصفانه بگیم، تو اونو تقریبا از دست دادی، البته بدون شک قصد تو این بوده که من اونو از دست بدم، خیلی هم تلاش کردی، ولی الان حسرت میخوری... من این کار رو نکردم. آدم نباید اونقدر خودخواه و یه دنده باشه. قبول میکنی که الان حقیقتاً من قوی ترم ؟...»
|
ینک: (با خنده ای تلخ) دارین ورودم را به شهرتون خوش آمد می گین، نه!؟ درود! درود! خوشحالم که همه رفقا اینجا جمعند! (سکوت. سپس با لحنی دوستانه و تا حدی مسخره آمیز خطاب به گوریل داخل قفس) ای یارو، عجب مرتیکه گردن کلفت و زمختی به نظر می آی! من تا حالا گوریل های زیادی دیده بودم، اما این اولین باریه که دارم یکیشون رو درست و حسابی اندازه وارنداز می کنم. عجب سینه ستبری داری. شونه هاتو نیگاه کن، عین دو تخته سنگ. بازوهاتو برم، مثل کنده هیزم می مونه!... عجب مشتهای پر زوری داری. شرط می بندم یه تنه از پس همه اون کله پوکا برمی آی! )مکث) خیلی خوب بابا. فهمیدم چی می گی. تو داری نفس کش می طلبی. همه دنیا رو به جنگ می خونی. حرف منو خوب فهمیدی؟ نکته هامو خوب گرفتی؟ (با تلخی) راستی چرا تو زبون منو نمی فهمی؟ مگه ما از یه خانواده نیستیم؟ مگه ما عضو یه باشگاه نیستیم؟ باشگاه میمون های پشمالو؟ (مکث) که تو همان میمون پشمالویی! که من به چشم اون دختره شبیه تو بودم!؟ واسه همین وقتی چشمش به من افتاد اسم تو رو صدا زد... اما خیال کرده. من مثل تو، توی قفس نیستم، آزادم از جا در بروم و له و لوردش کنم. واسه همین از من گریخت و خودش رو قایم کرد... اما به عقلش نرسید که من مثل تو، توی قفسم. یه قفس محکم تر و تنگ تر... شاید تو یه روزی قفست رو بشکنی و آزاد بشی، اما من چی؟ من یه همچین شانسی رو ندارم. تو یه جایی داری که فرار کنی. اما من کجا فرار کنم؟(سردرگم). اه، لعنتی، توی چه درکی گرفتار شدم! همه چیز عوضیه. همه چی وارونه است. (مکث) به گمون من توخیلی دلت می خواد بدونی من واسه چی پیش تو اومدم، هان؟خوب بهت می گم . تمام دیشب رو من روی نیمکت، توی پارک خوابیدم. صبح که خورشید داشت طلوع میکرد نیگاش کردم. خیلی قشنگ بود. آسمون به رنگ سرخ و کبود و سبز شده بود. به آسمون خراش ها نیگا کردم، همه از فولاد بودن. به کشتی های بخاری نیگا کردم، اونا هم از فولاد ساخته شدن... همه چیز از فولاد لعنتی... اما آسمان صاف بود هوا داشت گرم می شد. باد خوبی هم راه افتاده بود.
|
امروز هر کاری کردم نتونستم به تلاشم ادامه بدم....لاجرم نشستم یه فیلم سینمایی ایرانی برای 45 سال پیش رو دیدم..واقعا چرا من این فیلم رو زودتر ندیده بودم......نه اینکه خیلی خاصی باشه..ولی خب تو پازلهای فکری من باید این فیلم خیلی وقت پیش دیده میشد تا جای قطعه پازلی خالی نمونه.....فیلم تاثیرگذاری بود..البته نه روی من...بلکه روی آدمهای اون دوره زمونه....شاید هنوز هم تاثیر داشته باشه رو آدمها که امسال متوجه شدم ظاهرا اثراتش هنوز باقی مونده.....اما نتایجی که از فیلم میگیرم:
1- تمایلات مثبت و منفی آدمها بعد 45 سال هیچ تغییری نکرده
2- خاصیت فیلمهای قدیمی، تطبیق و مقایسه آدمها، خیابونها، وسایل تو خونه، تکیه کلامها و نوع گویشها با نوع امروزی شون هست....
3- با شناخت این ویژگیهای نسل قدیم، بهتر میشه ریشه بعضی از رفتارها، گرایشات و نحوه برخورد با مسائل رو در سالهای قبل بهتر هضم کرد و فهمید
4-حتی گرایشات و علائق و سلایق پدر و مادرها رو تا حدی میشه فهمید...