صبر کن
اعتماد کن
نرنج
او تو را دوست دارد
از پشت شیشه های مه آلود با چشمان نافدش تو را می پاید
آسیمه و نگران
و منتظر توست که طناب امیدت پاره نشود
و عنان از کف ندهی
ذهن تو را می خواند
به افق های کوچکش لبخند می زند
و تو انتظار داری همان بشود که تو با ذهن کوچکت، طناب امیدت را به قله های واهی این ذهن کوچک گره زدی
و یکباره طوفان اراده اش، ذهنت و طناب امیدت را جملگی از بیخ و بن می کند و به دریای متلاطم اراده اش می کشاند
و تو تنها و ناامید و متحیر از زورآزمایی اراده اش
اشکهایت جاری
مسکین و درمانده
خودت را به جریان متلاطم دریای اراده اش می سپاری
و مگر چاره ای جز این هم داری
بگذار دریای اراده اش به هر سو که میخواهد بکشاندت
وشاید آن سو از این سویی که تو در ذهنت میخواستی آرامتر باشد
گفتم آرامش...
و چه ساحل امنی است این آرامش....