نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

*/ سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. ( پائولو کوئیلو)
*/ آرامشی که اکنون دارم،مدیون انتظاری است که دیگر از کسی ندارم(سیلویا پلات)
*/ تا باد مخالف نباشد، بادبادک بالا نمی رود!
*/میخوای واسه هدفت تلاش کنی یا میخوای یه عمر حسرت بخوری؟؟!!
*/ بندبازها درست موقع سه قدم آخر می‌میرن. چون فکر می‌کنند دیگه رسیدن و اون سه قدم رو با غرور بر‌می‌دارن.
*/ یگانه صافکار دلهای تصادفی خداست...
*/بدی بزرگ شدن اینه که دیگه زخمامون با بوس کردن خوب نمیشه!
*/ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻠﻬﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻧﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ !
*/برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند..
*/به ما گفتن یک‌بار بیشتر زندگی نمی‌کنی، ما هم پاشدیم، جمع کردیم و رفتیم که زندگی کنیم، نگو همین پاشدن، جمع کردن و رفتن خودِ زندگی بود!
*/انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست ...

قرار عاشقانه با طعم لوبیا

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۱۹ ب.ظ
یه دختری عاشق یه پسری بوده، نه ببخشید یه پسری عاشق یه دختری بوده، آهاااان یه پسر و دختری عاشق هم بودن ولی ظاهرا پسره بیشتر عاشق بوده،  خلاصه پسره بزور با دختره یه قرار ست میکنه و نصفه شب یه جایی قرار میذارن، دختره میگه بیا برات لوبیا بپزم! پسره میره سر قرار هر چی منتظر میشه دختره نمیاد، دختره مخصوص دیر میاد سر قرار و وقتی میرسه که می بینه پسره از خستگی خوابش برده، دختره یکم از پارچه آستین پسره رو پاره میکنه و چند تا هم گردو میذاره تو جیب پسره که یعنی تو بدرد عشق و عاشقی نمیخوری باید بری گردو بازی!  اینو تو رادیو می گفتند که خیلی دور بر ندارید ما عاشق خدائیم در حالی که شبا عین خرس میخوابیم! باورتون میشه این قصه از مثنوی معنوی مولانا است:

عاشقی بودست در ایام پیش

پاسبان عهد اندر عهد خویش

سالها در بند وصل ماه خود

شاهمات و مات شاهنشاه خود

عاقبت جوینده یابنده بود

که فرج از صبر زاینده بود

گفت روزی یار او که امشب بیا

که بپختم از پی تو لوبیا

در فلان حجره نشین تا نیم‌شب

تا بیایم نیم‌شب من بی طلب

مرد قربان کرد و نانها بخش کرد

چون پدید آمد مهش از زیر گرد

شب در آن حجره نشست آن گرمدار

بر امید وعدهٔ آن یار غار

بعد نصف اللیل آمد یار او

صادق الوعدانه آن دلدار او

عاشق خود را فتاده خفته دید

اندکی از آستین او درید

گردگانی چندش اندر جیب کرد

که تو طفلی گیر این می‌باز نرد


چون سحر از خواب عاشق بر جهید

آستین و گردگانها را بدید(ادامه دارد)



موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۱/۳۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">