به نام خدا
اول، یک گروه جاسوس که از دستورات ما پیروی کنند در کشور آمریکا مستقر میکنیم.
سپس آنها را در راس امور قرار میدهیم و با کمک آنها به پنج دستورالعمل زیر عمل میکنیم:
1- دخترها و پسرها را از همان کودکستان از هم جدا میکنیم تا از همان زمان، همگی آنها تبدیل به انسانهای بیماری شوند و تا سطح کمی کمتر از دیوانگی به پیش روند.
مثلا پسرها فکر کنند دخترها چقدر جاذبه دارند، چقدر متفاوتند، چقدر فرشتهاند، ولی غیر قابل دستیابیند، نمیتوانم با آنها حرف یا قدم بزنم
و همین افکار را هم دخترها نسبت به پسرها پیدا خواهند کرد.
بعد که همه را تا آخر عمر بیمار جنسی کردیم تا به چیزی جز جنس مخالف نیاندیشند کلیه ثروت مادی و معنویشان را غارت میکنیم.
2- علومانسانی را بیحیثیت میکنیم.
کاری میکنیم تا آمریکاییها، رشتههای علومانسانی را مسخره کنند. و بی ارزش بشمارند.
دستور میدهیم، به فارغ التحصیلان رشتههای: فلسفه، مدیریت، جامعهشناسی، اقتصاد، روانشناسی، حقوق، قضاوت و ... ، کار ندهند و بیشترشان، سالها دنبال کار بگردند.
در عوض، رشتههای فنیمهندسی، پزشکی و دندانپزشکی را خیلی پررونق و پولساز میکنیم.
میگوییم علومانسانی مربوط به انسانهای خنگ و لات است.
سپس، مغزها را میبریم رشتههای مهندسی، پزشکی و دندانپزشکی.
به دلیل اینکه بچههای علومانسانی از استعدادهای متوسط به پایین انتخاب شدهاند توانایی حل مشکلات مدیریتی و اجتماعی را نخواهند داشت،
بنابراین آمریکاییان مجبور میشوند بااستعدادترها که درس این کار را نخواندهاند مثل مهندسها و دندانپزشکها را بگذارند کار مدیریت بکنند.
تمام کارهای مدیریتی کشور به جای اینکه دست مدیران بیفتد، به مهندسان و پزشکان و دندانپزشکان سپرده میشود.
فیلسوفی وجود نخواهد داشت که تئوریهای عقلانی را به جامعه عرضه کند.
جامعهشناس قوی برای حل مشکلات جامعه به وجود نخواهد آمد.
یک وکیل و حقوقدان باهوش و خبره نخواهند داشت و تا آخر، در نتیجه کشور درست اداره نشده و همه ارگانها و سازمانهایش از هم میپاشد.
سپس ما ایرانیان وارد عمل می شویم و تمام آن استعدادهای آمریکا که در رشتههای مهندسی مثل: فیزیک، فضا، نانو، مکانیک، برق و ... تحصیل کردهاند را دعوتنامه میزنیم تا بیایند کشور ما، مفت و مجانی شروع به کار کنند.
روزی 15 ساعت از آنها، کار خرحمالی می کشیم و گاهی هم توی سرشان میزنیم که اگر به کار زیادت اعتراض کنی، مجوز اقامتت را میگیریم و تو مجبور میشوی به همان دیوانهخانهی آمریکا باز گردی.
آنوقت است که وی مثل اسب، شروع به کار میکند و دم نمیزند تا روز مرگ.
3- موسیقی را کلا از مدارس حذف میکنیم.
اولا ً، وقتی موسیقی خوب، از کشورشان حذف میشود، جای آنرا افسردگی و دلمردگی خواهد گرفت.
دوما ً همگی نسبت به موسیقی، بیسواد میشوند و فرق ماما ی گاو و موسیقی بتهوون را نخواهند فهمید و همین موضوع به ما کمک میکند تا بهتر بتوانیم آنها را نسبت به خوانندههای خودمان علاقمند و عاشق کنیم.
تا مثلا وقتی نام یکی از خوانندههای ما را میشنوند از حس حقارت، حتی نتوانند حرف بزنند.
آنوقت است که عاشق کشور ما، موسیقی ما، فرهنگ ما، فیلمهای ما و کلا عاشق ما میشوند و ما تا میتوانیم، از این قضیه سوءاستفاده کنیم .
4_اجازه نمیدهیم که تاریخ گذشته خود را بدانند به این روش آنها کم کم بی هویت شده و نسبت به کشورشان هیچ عشق و علاقه ای نخواهند داشت و واژه ملیت برایشان ناشناخته میگردد.
5_برای سرگرمی جوونهاشون هم انواع مواد مخدر ارزان وفراوان در اختیارشون میذاریم تا اینجوری نسل جوونشون هیچ خواسته ای نداشته باشن و کم کم نابود بشن .
به این صورت است که شما می توانید آمریکا را ظرف 30 سال نابود کنید.
این بود انشای من برای نابود کردن آمریکا...
معلم زیر برگه اش نوشته:
انشاء خیلی خوبی بود .
البته اشاره نکردید بهشان یاد میدهیم بی مورد و بدون درک و فهم شعار دهند .
نمره شما ۱۹
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به
نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم
تر است.
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر
را قانع کنند. بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا
حرفش را به کرسی نشاند.
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا
رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت
تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع
به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند. در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد
و گفت دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهم تر است ما این گربه های نااهل را
اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است.
شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا مثل امروز و
امروز هم مثل دیروز! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین
یاد انجام می شود ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را
مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.
لذا شیخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد
چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به
کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه
تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز
می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد. در آن هنگام هنگامه ای به
پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب ...
این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش
گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر. یادت باشد با
"تربیت" می توان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید
به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.