نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

*/ سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. ( پائولو کوئیلو)
*/ آرامشی که اکنون دارم،مدیون انتظاری است که دیگر از کسی ندارم(سیلویا پلات)
*/ تا باد مخالف نباشد، بادبادک بالا نمی رود!
*/میخوای واسه هدفت تلاش کنی یا میخوای یه عمر حسرت بخوری؟؟!!
*/ بندبازها درست موقع سه قدم آخر می‌میرن. چون فکر می‌کنند دیگه رسیدن و اون سه قدم رو با غرور بر‌می‌دارن.
*/ یگانه صافکار دلهای تصادفی خداست...
*/بدی بزرگ شدن اینه که دیگه زخمامون با بوس کردن خوب نمیشه!
*/ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻠﻬﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻧﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ !
*/برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند..
*/به ما گفتن یک‌بار بیشتر زندگی نمی‌کنی، ما هم پاشدیم، جمع کردیم و رفتیم که زندگی کنیم، نگو همین پاشدن، جمع کردن و رفتن خودِ زندگی بود!
*/انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست ...

شب بود. ماه پشت ابر بود...

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۴۷ ب.ظ


شب بود.
ماه پشت ابر بود.
امین و اکرم به آسمان نگاه می کردند.
امین به اکرم گفت:
به به ! چه مهتاب زیبایی !
اکرم گفت: "مهتاب" دیگه کیه؟

امین گفت: مهتاب! نمی بینیش مگه؟ همه جا را روشن کرده است!

اکرم گفت: کجا باهاش آشنا شدی؟ نکنه اینم مثل بقیه قالت بذاره؟ 

امین گفت: اکرم جان من دارم در مورد زیبایی های خلقت خدا و انعکاس نور خورشید از روی ماه که بهش میگن مهتاب با تو صحبت میکنم، اونوقت تو میزنی جاده خاکی؟

اکرم گفت: برو خودتو سیاه کن امین جان، خودم یواشکی دیدم تو گوشیت به اسم آقای مهتابی سیوش کردی!

امین گفت: اکرم جان دهان من رو باز نکن، اینجا بچه های دبستانی رد میشن و دارن از دیالوگ ما "ه" چسبان و "ه" غیرچسبان یاد میگیرن، دلت نمیخواد که در مورد کیارش که تو گوشیت به اسم کیروش سیو کردی صحبت کنم؟

اکرم ناخودآگاه گفت : امین جان اصلا بیا در مورد همان مهتاب زیبا صحبت کنیم..

باد اَبرها را برد..

ماه از پشت اَبر بیرون آمد..

کیارش نه ببخشید مهتاب! زمین را روشن کرد!!!!

و در این لحظه امین لبخند رضایتبخشی بر لب داشت و خواهر و برادر همچنان به آسمان نگاه میکردند...(جفتشون هم در زندگی آینده شون کارشون به طلاق و طلاق کشی رسید....تا اونا باشن سر و گوششون نجنبه! اینم نکته اخلاقی داستان. )


نظرات  (۴)

یاد خیلی وقت پیش افتادم که اون زمان این دوست پسر و دوست ختری تا این حد مرسوم نبود.
پسرعموم رو به خواهرش: آخرش من آدمت میکنم، کیوان کیه باهاش رفتی سرقرار؟؟
خواهرش: دهن منو باز نکن از خودم به اون دختره گوشی فرستادیا یادت رفته؟؟
مامانشون: برید گم شید، باز خوبه دوست پیدا کردین نه دشمن.
من: :|||
الان کیوان و دختر عمو یه پسر دارن ولی بنده خداها کارشون شده چک کردن و تعقیب گریز همدیگه. :|
پاسخ:
اون مامانشون خیلی باحال گفته
متاسفانه این شک و تردید خیلی بده
۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۹ آشنای غریب
چقدر زیبا و چقدر لطیف
به به « ـه آخر چسبان»
پاسخ:
ممنون از شما
۰۴ آبان ۹۶ ، ۰۰:۱۵ سعید یگانه
:-))))
پاسخ:
:(((((
وای خیلی خندیدم خیلی خوب بود مرسی. ولی اصلا نمیدونستم کتاب اونموقع ما اینهمه مورد داشته!!!
پاسخ:
سلامت باشید
ما اونموقع بچه های سربراهی بودیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">