شب بود. ماه پشت ابر بود...
شب بود.
ماه پشت ابر بود.
امین و اکرم به آسمان نگاه می کردند.
امین به اکرم گفت:
به به ! چه مهتاب زیبایی !
اکرم گفت: "مهتاب" دیگه کیه؟
امین گفت: مهتاب! نمی بینیش مگه؟ همه جا را روشن کرده است!
اکرم گفت: کجا باهاش آشنا شدی؟ نکنه اینم مثل بقیه قالت بذاره؟
امین گفت: اکرم جان من دارم در مورد زیبایی های خلقت خدا و انعکاس نور خورشید از روی ماه که بهش میگن مهتاب با تو صحبت میکنم، اونوقت تو میزنی جاده خاکی؟
اکرم گفت: برو خودتو سیاه کن امین جان، خودم یواشکی دیدم تو گوشیت به اسم آقای مهتابی سیوش کردی!
امین گفت: اکرم جان دهان من رو باز نکن، اینجا بچه های دبستانی رد میشن و دارن از دیالوگ ما "ه" چسبان و "ه" غیرچسبان یاد میگیرن، دلت نمیخواد که در مورد کیارش که تو گوشیت به اسم کیروش سیو کردی صحبت کنم؟
اکرم ناخودآگاه گفت : امین جان اصلا بیا در مورد همان مهتاب زیبا صحبت کنیم..
باد اَبرها را برد..
ماه از پشت اَبر بیرون آمد..
کیارش نه ببخشید مهتاب! زمین را روشن کرد!!!!
و در این لحظه امین لبخند رضایتبخشی بر لب داشت و خواهر و برادر همچنان به آسمان نگاه میکردند...(جفتشون هم در زندگی آینده شون کارشون به طلاق و طلاق کشی رسید....تا اونا باشن سر و گوششون نجنبه! اینم نکته اخلاقی داستان. )
پسرعموم رو به خواهرش: آخرش من آدمت میکنم، کیوان کیه باهاش رفتی سرقرار؟؟
خواهرش: دهن منو باز نکن از خودم به اون دختره گوشی فرستادیا یادت رفته؟؟
مامانشون: برید گم شید، باز خوبه دوست پیدا کردین نه دشمن.
من: :|||
الان کیوان و دختر عمو یه پسر دارن ولی بنده خداها کارشون شده چک کردن و تعقیب گریز همدیگه. :|