نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

*/ سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. ( پائولو کوئیلو)
*/ آرامشی که اکنون دارم،مدیون انتظاری است که دیگر از کسی ندارم(سیلویا پلات)
*/ تا باد مخالف نباشد، بادبادک بالا نمی رود!
*/میخوای واسه هدفت تلاش کنی یا میخوای یه عمر حسرت بخوری؟؟!!
*/ بندبازها درست موقع سه قدم آخر می‌میرن. چون فکر می‌کنند دیگه رسیدن و اون سه قدم رو با غرور بر‌می‌دارن.
*/ یگانه صافکار دلهای تصادفی خداست...
*/بدی بزرگ شدن اینه که دیگه زخمامون با بوس کردن خوب نمیشه!
*/ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻠﻬﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻧﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ !
*/برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند..
*/به ما گفتن یک‌بار بیشتر زندگی نمی‌کنی، ما هم پاشدیم، جمع کردیم و رفتیم که زندگی کنیم، نگو همین پاشدن، جمع کردن و رفتن خودِ زندگی بود!
*/انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست ...

محبوب ترین مطالب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ دی ۹۷ ، ۲۰:۰۳

۹ نظر موافقین ۱۵ ۰۱ دی ۹۷ ، ۱۱:۲۵

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی برنخورد.....(یادش بخیر ناصر عبداللهی اول یکی از ترک هاش این دکلمه زیبا بود، به دل من که خیلی نشست. روحش شاد....عنوان این ‍پست دقیقا از همون دکلمه اقتباس شده)

اما یادم باشد:
۷ نظر موافقین ۹ ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۴:۲۹

 

باب پنجم - در عشق و جوانی: حکایت ۱۳(منبع)

 

طوطیی را با زاغی در قفس کردند. طوطی از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت: این چه طلعت مکروهست و هیأت 
ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟ یا غراب البین یا لیت بینی بینک بعد المشرقین

علی الصـبـاح بـروی تـو هرکه بـرخـیزد

صـبــاح روز سـلـامـت بـرو مـسـا بـاشـد

بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی

ولی چنان که توئی در جهان کجا باشد

عجب آنکه غراب از مجاورت طوطی هم بجان آمده بود و ملول شده. لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگونست و طالع دون و ایام بوقلمون؟ لایق قدر من آنستی که با زاغی  بدیوار باغی بر خرامان همی رفتمی

پـــارســـا را بـــس ایــنـــقـــدر زنـــدان

کـــه بــــود هـــمـــطــــویـــلـــه رنـــدان

تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن، در سلک صحبت چنین ابلهی خود رای ناجنس خیره درای. بچنین بند بلا مبتلا گردانیده است؟

کــــس نـــیـــایـــد بــــپــــای دیـــواری

کــه بـــر آن صـــورتـــت نــگــار کــنــنــد

گــر تــرا در بــهــشــت بــاشــد جــای

دیـــگـــران دوزخ اخـــتـــیـــار کـــنـــنـــد

این ضرب المثال بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرتست نادان را از دانا وحشتست

زاهـــدی در ســــمــــاع رنـــدان بــــود

زان مـیـان گــفــت شــاهـدی بــلـخــی

گــر مـلــولــی ز مـا تــرش مـنـشــیـن

کــه تــو هــم در مــیــان مــا تـــلــخــی

جـمعـی چـو گل و لاله بـهم پـیوسـتـه

تـو هیزم خـشـک در مـیانـشـان رسـتـه

چـون بـاد مخـالف و چـو سرما ناخوش

چون بـرف نشسته ای و چون یخ بسته

 

ترجمه انگلیسی:

A parrot, having been imprisoned in a cage with a crow, was vexed by the sight and said: What a loathsome aspect is this! What an odious figure! What cursed object with rude habits! 0 crow of separation, would that the distance of the east from the west were between us. Whoever beholds thee when he rises in the morning The morn of a day of safety becomes evening to him. An ill-omened one like thyself is fit to keep thee company But where in the world is one like thee? More strange still, the crow was similarly distressed by the proximity of the parrot and, having become disgusted, was shouting La haul, and lamenting the vicissitudes of time. He rubbed the claws of sorrow against each other and said: What ill-luck is this? What base destiny and chameleonlike times? It was befitting my dignity to strut about on a garden-wall in the society of another crow. It is sufficient imprisonment for a devote To be in the same stable with profligates. What sin have I committed that I have already in this life, as a punishment for it, fallen into the bonds of this calamity in company with such a conceited, uncongenial and heedless fool? No one will approach the foot of the wall Upon which they paint thy portrait. If thy place were in paradise Others would select. hell. I have added this parable to let thee know that no matter how much a learned man may hate an ignorant man the latter hates him equally. A hermit was among profligates When one of them, a Balkhi beauty, said: If thou art tired of us sit not sour For thou art thyself bitter in our midst. An assembly joined together like roses and tulips! Thou art withered wood, growing in its midst, Like a contrary wind and unpleasant frost, Like snow inert, like ice bound fast.

 


۳ نظر موافقین ۴ ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۱:۱۰

حدس اولیه ام اینه که شماها در نگاه اول، نتونید به ارزش هنری این عکس پی ببرید:(لازم به ذکره که این عکس از دریچه دوربین فوتوگرافر معروف یعنی داداشتون! در معرض دید جهانیان قرار گرفته)


۱۶ نظر موافقین ۱۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۲۲:۴۶