نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

*/ سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. ( پائولو کوئیلو)
*/ آرامشی که اکنون دارم،مدیون انتظاری است که دیگر از کسی ندارم(سیلویا پلات)
*/ تا باد مخالف نباشد، بادبادک بالا نمی رود!
*/میخوای واسه هدفت تلاش کنی یا میخوای یه عمر حسرت بخوری؟؟!!
*/ بندبازها درست موقع سه قدم آخر می‌میرن. چون فکر می‌کنند دیگه رسیدن و اون سه قدم رو با غرور بر‌می‌دارن.
*/ یگانه صافکار دلهای تصادفی خداست...
*/بدی بزرگ شدن اینه که دیگه زخمامون با بوس کردن خوب نمیشه!
*/ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻠﻬﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻧﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ !
*/برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند..
*/به ما گفتن یک‌بار بیشتر زندگی نمی‌کنی، ما هم پاشدیم، جمع کردیم و رفتیم که زندگی کنیم، نگو همین پاشدن، جمع کردن و رفتن خودِ زندگی بود!
*/انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست ...

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

عح؟   امشب واس ماس!:) کلیش واس ماس:))))

این روز بزرگ رو به خوانندگان محترم تبریک میگم و امیدوارم کمی از بزرگی و بزرگواری و ویژگی های بزرگ و جوانمردی صاحب این شب عزیز برخوردار بشیم......و  مرد باشیم نه صرفا(جسارتا) نر!


امروز یه هفهشتا گوشی موبایل رو که جمع شده بود تو کنسول اسب سفیدم، ریختم تو کیسه(؟) و رفتم بازار موبایل ایرانیان، من از این پاساژ یا بازار خاطرات خوبی دارم و گوشی های زیادی خریدم هم برای خودم هم برای دیگران...امکانات خوبی هم داره..معمولا جمعه صبح ها با اسب سفیدم  میرم..چون بازار موبایل ایرانیان پارکینگ طبقاتی رایگان داره و من راحت میتونم اسب سفیدمو ببندم به...نه یعنی پارک کنم....امکانات دیگه هم کم نداره...البته لازمه عرض کنم خدمتتون که من اصلا سهامی در بازار موبایل ایرانیان ندارم و قصد تبلیغ نداشتم...خلاصه...بعضی از گوشیهام اینقدر پیشرفته بود که گفتند فقط پاساژ علاء الدین میتونه چنین گوشیهایی رو تعمیر کنه....یکی از گوشهای تاشو از شرکت آلکاتل که تقریبا همه و از جمله خودم ناامید بودم از تعمیرش هم همراهم بود...به سرم زد که حالا که تا اینجا اومدم پاره آجر مفت، کلاغ زاغ سیاه هم مفت!! بپرسم ببینم کسی بلده این عتیقه رو تعمیر کنه؟ از سه چهارتا مغازه که مملو از لوازم یدکی گوشی بود پرسیدم نشونی پلاک ۷۲ رو تو طبقه منفی یک رو دادند......وقتی رفتم پلاک ۷۲ و گوشی رو نشون دادم گفت میتونم تعمیرش کنم میشه ۷۰ تومن! تو دلم گفتم تو بگو ۱۷۰ تومن! دمت شترق! بابا ایول....گفتم باشه وایمیستم.... یک ساعت تمام رو همین دوتا پام وایستادم در مغازه اش تا نوبتم شد!...تو همین اثنا همه جور مشتری از شهرهای مختلف داشت..یه مشتری داشت از چهره اش معلوم بود از بندرعباس اومده..خیلی جالب بود..موهای خودش و پسرش مجعد بود..خلاصه نوبتم شد و گوشی رو تعمیر کرد...هنوز که هنوزه باور نمیشه این گوشی تعمیر شده! واقعا دمش گرم..خود نمایندگی فلان فلان شده اش دستاشو برده بود بالا و گفته بود نمیتونم تعمیر کنم این گوشی رو....خلاصه خیلی خوشحال شدم امروز...تو ۳-۴ متر مربع جا سه نفر داشتند کار میکردن و گوشی و تبلت خلق الله رو درست میکردن..کارشون هم بد نبود....به ذهنم رسید چرا من که دوران جاهلی عشق اینکار را رو داشتم و الان دارم اصول و مبانی این کار رو درس میدم نرفتم سمت تعمیرات موبایل...الان نون تو تعمیرات موبایله و تعمیرات ماشین مدل بالا...ولی خب وجدانم دوباره از خواب بیدار شد و خرم کرد که بابا تو ناسلامتی الان داری کارهای مهمتری انجام میدی و منم در جواب وجدانم گفتم آره اروح عمه ات!! کار ما اگر ارزش داشت الان من باید تو بازار علاء الدین باشم؟ یا باید الان سوار هواپیما برم به دیدار آلکساندرا که وجدانم دوباره به خواب رفت و.... دیگه ظهر شده بود..یه پیراشکی فروشی سر راهم بود...یه چیزی گرفتم خودمم تعجب کردم..وسط یه نون روغنی یه دونه سوسیس گذاشته بود  با جعفری خورد شده! چند سالی بود سوسیس نخورده بودم! خودم تعجب کردم از انتخابم...خدایا من که این هله هوله ها نمیخوردم..ولی جاتون خالی این هله هوله ۴ هزار تومنی خوشمزه بود...چرا هر چی ضرر داره خوشمزه اس لامصب؟؟؟:)


ضمنا شرمنده سال نو رو تبریک نمیگم..حقیقتش دیگه حالم دگرگون میشه از این جملات کلیشه ای سال خوبی داشته باشید و صد سال به این سالها و در این سال براتون ..آرزمندم و ....

الان سال ۹۷ برامون دعا کردید سال خوبی داشته باشید، ولی دقیقا سال ۹۷ کامل به گِل نشستیم و من نتونستم تویوتای اف جی کروزرم رو بخرم خوب شد مثلن؟؟؟!!!:)


۱۴ نظر موافقین ۱۱ ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۱۱

مدتی هست شعرهای پروین اعتصامی بدجور منو به فکر فرو میبره، 

به این نتیجه رسیدم  درکنار تبدیلات دوبعدی و ماتریس و جبرخطی و تکنیک های مهندسی و  خلاصه کوفت و زهرمارهایی که بیشترین وقت رو ازم میگیره، کمی هم حافظ و سعدی و مولانا و ....بخونم،

 فیلم های معناگرا ببینم و خلاصه از ادبیات و هنر و فرهنگ برای خودم توشه ای بردارم....

دوربین عکاسیم  هم احتمالا تو این یکی دو هفته تعطیل از گاراژ خودش بیاد بیرون...تا ببینم چه پیش آید و چه حاصل افتد! این شعر از پروین اعتصامی منو درگیر خودش کرده:


به سر خاک پدر، دخترکی.....صورت و سینه بناخن میخست

که نه پیوند و نه مادر دارم.....کاش روحم به پدر می‌پیوست

گریه‌ام بهر پدر نیست که او.....مرد و از رنج تهیدستی رست

زان کنم گریه که اندریم بخت.....دام بر هر طرف انداخت گسست

شصت سال آفت این دریا دید.....هیچ ماهیش نیفتاد به شست

پدرم مرد ز بی داروئی.....وندرین کوی، سه داروگر هست

دل مسکینم از این غم بگداخت.....که طبیبش ببالین ننشست

سوی همسایه پی نان رفتم.....تا مرا دید، در خانه ببست

همه دیدند که افتاده ز پای......لیک روزی نگرفتندش دست

آب دادم بپدر چون نان خواست.....دیشب از دیدهٔ من آتش جست

هم قبا داشت ثریا، هم کفش.....دل من بود که ایام شکست

اینهمه بخل چرا کرد، مگر.....من چه میخواستم از گیتی پست

سیم و زر بود، خدائی گر بود......آه از این آدمی دیوپرست

پروین اعتصامی


 

۱۴ نظر موافقین ۱۳ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۲
صبر در برابر سختیها و مشکلات، مدیریت بحران، اقیانوس آرام بودن و.....
چه قله های مرتفعی هستند در شخصیت آدم های موفق....یعنی میشه به این قله ها دست یافت؟
اگر دوست داشتید و وقت داشتید داستان زیر رو بخونید:

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشۀ بی پایانی را ادامه می دادند.

 زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند... از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است . 

در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم . یک خانوادۀ روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعۀ کوچک ، شش گوسفند و یک گاو است . در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود، امّا صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمۀ تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: 

« گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید ؟ وقتی بیرون می روید ، یادتان نرود در خانه را ببندید . درس ها چطور است ؟ نگران ما نباشید . حال مادر دارد بهتر می شود. 

بزودی برمی گردیم...»

 چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی ه گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش. » مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: « اینقدر پُرچانگی نکن. » امّا من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پُر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آنکه هنوز نمی توانست حرف بزند، امّا وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هائی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: « گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم. » نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا ً کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالیکه اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: « خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا ً برای هزینۀ عمل جراحیش فروخته ام. برای اینکه نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. 

از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، امّا قلب دو نفر را گرم می کرد.




۴ نظر موافقین ۱۵ ۲۶ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۳۱

شماها یادتون نمیاد!

یه زمان تنها گزینه های ما شبکه یک و شبکه دو سیاه سفید بود

نظرمون هم در انتخاب مجری ها و برنامه ها اصلا مهم نبود!

من که فقط خانم الهه رضائی رو دوست داشتم!

ولی الان چی؟

هر کانالی رو میزنی میگه این کد رو شماره گیری کنید:

 ستاره - پشمک- مربع

چی؟ ستاره - پشمک- مربع

کجا: ستاره- پشمک- مربع:))


۱۷ نظر موافقین ۱۱ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۰۸

آهنگ تاجیکی ..من دوستش میدارم

 

 
سنگ بارانم مکن ، ای آسمان بالم شکسته

چون گریـزم زیـن کمین گاهی بلا با پای بسته

تـــــــــــیربارانم نکن صیاد که بالهایم شکسته

در قـــــفس جایـــــــم نکن نا مهربان بالم شکسته

منبع شعر

۱۰ نظر موافقین ۱۰ ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۴۱