نمیدانم با این وبلاگ چکار کنم؟ باری شده بر دوش من.....نه توان کشیدنش را دارم و نه توان رها کردنش...
نوشته هایم به خودم هم وفا نمی کنند چه برسد به شماها....میدانم احترام به مخاطب یکی از اصول وبلاگ نویسی است..ولی مگر بناست من وبلاگ نویس باقی بمانم؟!
گمشده ای دارم ولی مطمئنم که این گمشده را در بیان نخواهم یافت...گمشده ام از جنس نوشتن و همدلی است نه چیز دیگر.....بیان......چه کردی با ما که یاری نوشتن ندارم؟!!
مثل مرغ سرکنده ای شده ام که به عادت قبل، بال بال میزند ....
که چه شود، که چه شودها، امانم را بریده، اینها سئوالاتی است که معمولا هنگام پست گذاشتن گریبانم را فشار می دهد و مثل گرگی درنده، برّه های ریرنقش نوشته هایم را می درند..
و من مات و مبهوت از این سردرگمی...
سابقه ذهنی از برخی کاربران و یادآوری خاطرات خوش و لحظات شیرین باقیمانده در ذهن تنها دلخوشی این وبلاگ شده.
هر چند میدانم قانون نانوشته ی بقای یک وبلاگ نویس، نوشتن و نوشتن و کامنت گذاشتن و کامنت گذاشتن است!
نمیدانم چه اتفاقی افتاد که همه چیز به یبکاره منفجر شد و چقدر بد منفجر شد...مهمترین چیزی که منفجر شد همین اطلاعات بود، بیان که سهل است... و پس لرزه های انفجار که چیز زیادی باقی نگذاشتند...
نمیدانم هستم یا نیستم، مینویسم یا نمی نویسم، هر چند، بودن من همچون لطیفه ای ماند که گنجشککی بر شاخه های درخت نشسته و اصلا درخت متوجه نیست که گنجشکک کی آمد و کی برخاست.....
فقط این را هم بگویم که امیدوارم در این وبلاگ کسی از من نرنجیده باشد و کسی هم احساس نکند کلاسی گذاشته ام که کامنت نمیگذارم...
بگذارید به حساب احوال ناخوش این روزها..هر چند محرّم حال و هوای دیگری به شهر داده...با بوی اسفند بر روی آتش در خیابان ها، روحم تازه میشود و من را میبرد به دروان کودکی و خاطراتش
بوی اسفند محرم برای من جان است و روح تازه........این روزها با هرچه میشود باید حالمان رو خوب کنیم
امیدوارم حال دل من و حال دل همه شما خوب باشد...
باقی بقایتان