به هیچ کسی رحم نمیکنه!
فقط به فکر پیروزی و انتقامه!
هیچ وقت فکر کنار گذاشتن جنگ نیست!
همیشه باید یک طرف همه جنگ های میدانی باشه!
کوتاه هم نمیاد!
بیچارمون کرده با این جنگ طلبیش!
هر وقت دیدیمش یاد جنگ افتادیم!
بخدا دیگه خسته شدم!
همش یا داره دفاع میکنه یا در حال جنگه!
همیشه یک دشمن برای خودش حاضر و آماده داره!
بسکه کلیک کرد و موشک زد بخدا دیگه من خسته شدم!
آخه آروین همیشه تو آزمایشگاه عادت داره بازی های جنگی اینترنتی بکنه! کشته ما رو بخدا!
خدائیش همش کلیک..همش بازی! :)
پایان نامه شو تازه دفاع کرده، مقاله هاش رو هم داده..ولی نمیدونم چرا از این آزمایشگاه کوفتی دل نمیکنه!
خب پسر تو برو خونه تون بازی کن..چرا میای اینجا اعصاب معصاب ما رو میریزی تو چرخ گوشت؟:)
دو سه بار بهش تیکه انداختم گفتم نیروی کمکی خواستی رو منم حساب کن!..گفتم خودم تنهایی از پس همشون بر میام:)
فعلا که از پسِ ما بر اومدی آقا آروین!:)
با این جنگ افروزیت کُشتی ما رو آقای رامبو!
یکی از خواننده های اهل کشور افغانستان آقای نظیر(نذیر)خارا ست که من چند وقتیه هر چند ایرانیم ولی آهنگ هاشو بخاطر آرامشی که دارن گوش میدم...
این آهنگ:
در آزمایشگاه ما قوانین نانوشته ای حاکم است...بدون هیچ نبشته یا سنگ نبشته ای بسان کتیبه کوروش!
در آزمایشگاه ما تقریبا هر کی به هرکی هست! به هر فروند دانشجو یک عدد کلید داده اند و آن فروند دانشجو هروقت دلش خواست و عشخش کشید به آزمایشگاه ورود میکند!!!..تقریبا چیزی مثل کاروانسراهای قدیم و در برخی موارد مشابه با قهوه خانه مش قنبر که رحمت خدا بر دودمان قهوه خانه اش باد! هرچند دانشجویان دکترا از اجر و قرب بیشتری برخوردارند و جای مشخصی جلوس می کنند، ولی دانشجویان ارشد از این موهبت الهی محرومند! این تفاوت حتی از تفاوت مبلغ طرح معیشتی خانواده های دو نفره با خانواده های سه نفره هم کمتر است! ولی خب حرف دانشجوی دکترا برو دارد ولی برگرد ندارد! (از شما چه پنهان که برو هم ندارد فقط در حد پشتیبان دانشجویان ارشد در نظر بگیرید، به غیر از من البته!)البته ما بر دانشجویان ارشد حکومت نمیکنیم ولی کمی احساس میکنم که از طبقه اجتماعی بالاتری برخورداریم! البته نه در حد طبقه برژووا!:)
در این آزمایشگاه از کاغذ تورنسل و پیپت و ارلن و اتوکلاو و بشر و ...خبری نیست.....
در این آزمایشگاه از سانتری کردی منو فیوژ (سانتریفیوژ)، کیک زرد و کیک قهوه ای هم خبری نیست!
در این آزمایشگاه از موش های آزمایشگاهی و خرگوشکان و پادزهر مار بوعا هم خبری نیست!(مار بوعا را درست نوشته ام شک نکنید:))
در آزمایشگاه ما صفا هست،هنر هست، مهربانی هست! (میگید نه؟ ملاحظه بفرمایید):
این اثر هنری همان خانم هنرمند است که هر از چندگاهی وایتبردی ای به زیور طبع می آراید و نمیدانم واقعا قصدش چیست؟ آیا میخواهد بگوید من نقاشی ام از همه تان بهتر است؟ واقعا چرا هر از گاهی از خودش نقاشی دروَکند؟ آیا به مناسبت کریسمس بوده فقط؟ راستی یادم نرود بگویم که من هر بار ایشان را می بینم یاد زنده یاد"سرمایی" در مدرسه موشها میفتم! نگویید که سرمایی دیگر کیست؟ من فکر میکردم دارم با نسل سوخته همکلام میشوم! جای دهه هفتاد و هشتاد و نود که اینجا نیست؟ پس اینستا و فیسچوغ تان چه میشود؟ بروید و این وبلاگ را برای نسل خاکستر شده من و امثال من باقی بگذارید:) بله میگفتم......تقریبا دهان مبارک ما را آسفالت کرده این خانم بس که سیستم گرمایشی را روشن میکند و ما تقریبا مثل کدو حلوایی هایی که با آب به صورت خام پخته میشود، پخته شدیم! خدایا کرمت را به فدا...چرا من هر کجا که پا میگذارم یا کپل به طورم میخورد یا سرمایی یا نارنجی و یا اسمشو نیار! خدایا پس اَلِکس چی؟:)
فقط همینقدر به شما بگویم مهمترین چیزی که در آزمایشگاه ما نقش ایفا می کند یک فروند چایی ساز هست! همین و بس! به همین سوی چراغ!
در آزمایشگاه ما بیشتر از همه چیز فسفر میسوزد! آن هم از کله من و امثال من!
اینکه چرا میسوزد راستش خودمان هم نمیدانیم که کدام از خدا بی خبری ما رو هل داد و گفت برو تحصیلاتت رو تکمیل کن!
اصلا چرا ما مرزهای دانش را جابجا کنیم؟ به ما چه؟ ما چَکاره بودیم؟ یکم هم شما مرزهای دانش را جابجا کنید و این بار ما بجای شما صفرهای حساب بانکی مان را جابجا کنیم! مگر چه می شود؟ ما زندگی نداریم؟ ما آدم نیستیم؟ شما فقط آدمید؟؟:)))
این بود؟:)))