آقا عزّت...
گفته بودمتان که در قرن گذشته ( همین سال قبل، خیلی به گذشته ها برنگردیم) دخترکی سبو به دست، با الاغ دودی رنگش به سپر عقب اسب سفیدم کوفت! و من از اسب پیاده شدم و دیدم سپرش آسیب چندانی ندیده به دخترک سبو به دست رخصت دادم تا با الاغ دودی رنگش بدون پرداخت هر تاوانی از صحنه سپر به سپر خارج شود. پس از ساعتی درنگ، خوب که نگریستم دیدم که سپر اسب زبان بسته ام چاک برداشته.. حیوانکی آخ هم نگفته بود ولی سپرش چاک برداشته بود! لاجرم امروز فرصتی شد تا اسب سفیدم را به سپرسازی آقا عزّت ببرم. مرد جوانی از خطه غرب کشور... حسابی سپر زبان بسته را جوش داد و از کارش راضی شدم... مشتری دیگری آمده بود و از سرو صدای درِ قاطرش نالان بود! گفت رفیقت درست کرده ولی هنوز صدا میدهد! آقا عزّت گلویی تازه کرد و گفت: خب صدای ضبطت را بالا ببر! :) با لختی درنگ و تعمّق، از این همه حکمت در بیانش حیرت کردم و لاجرم سر در گریبان فرو بردم!