خفته ی سخت...
این "هفته" یا بقول عزیز چهارساله ی بانمکی، "خفته" ی سختی رو سپری کردم...نمیدونم چرا جدیدا هر وقت واژه "سپری" رو بکار میبرم لاجرم ذهنم به سمت سپر ماشین میره!...این واژه رو یه جوری ذهن فعالم میخواد به سپر ماشین ربط بده...بیماری سختی بود....بی حالی..تب و لرز حتی برای روز اول..سردرد و ...و مهمتر از همه از دست دادن چند روز کاری...تو این روزها شیرداغ همراه عسل خیلی کمکم کرد و بهم خیلی می چسبید..
برای اینکه زودتر سرپا باشم بعد 3 روز تحمل بیماری رفتم دکتر و دو تا آمپول تزریق کردم...ولی هنوز ردپای این بیماری در سینه ام جاخوش کرده...سرفه هایی بسیار عمیق..خیلی دوست دارم آهنگ و ملودی سرفه هامو شبیه سرفه های دانشمندا یا نویسندگانی کنم که در اواخر عمرشون همه اش سرفه میکردن....یا همون پیرمرد نقاشی که آخرین برگ رو برای اون دخترک بیمار روی دیوار نقاشی کرد...تا زنده بمونه ....در هر صورت گذشت ولی کلافگی این روزها و اینکه هیچ کاری جز گوشی چک کردن ازم برنمیومد خیلی آزارم داد...متاسفانه یه وقتایی اونطوری که دلت میخواد پیش نمیره و کاری هم ازت برنمیاد..
شوخ طبعی تون برگشته :) پس رو به بهبود هستین:)
ان شاء الله حالتون خوبِ خوب بشه.
جمله آخر لایک به توان خیلی:))
هر کاری میکنم دانش آموزام از واژه بی شمار استفاده کنن، خیلیاشون هنوز میگن خیلی:)... به خودمم سرایت کرده.
ما یاد زیبای خفته افتادیم:))))
جمله آخر اثرش مثل آهنگ هاییه که آدم میبرن به خاطرات غم انگیز:)
شاد و سلامت باشید.