قرار عاشقانه با طعم لوبیا
چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۱۹ ب.ظ
یه دختری عاشق یه پسری بوده، نه ببخشید یه پسری عاشق یه دختری بوده، آهاااان یه پسر و دختری عاشق هم بودن ولی ظاهرا پسره بیشتر عاشق بوده، خلاصه پسره بزور با دختره یه قرار ست میکنه و نصفه شب یه جایی قرار میذارن، دختره میگه بیا برات لوبیا بپزم! پسره میره سر قرار هر چی منتظر میشه دختره نمیاد، دختره مخصوص دیر میاد سر قرار و وقتی میرسه که می بینه پسره از خستگی خوابش برده، دختره یکم از پارچه آستین پسره رو پاره میکنه و چند تا هم گردو میذاره تو جیب پسره که یعنی تو بدرد عشق و عاشقی نمیخوری باید بری گردو بازی! اینو تو رادیو می گفتند که خیلی دور بر ندارید ما عاشق خدائیم در حالی که شبا عین خرس میخوابیم! باورتون میشه این قصه از مثنوی معنوی مولانا است:
عاشقی بودست در ایام پیش
پاسبان عهد اندر عهد خویش
سالها در بند وصل ماه خود
شاهمات و مات شاهنشاه خود
عاقبت جوینده یابنده بود
که فرج از صبر زاینده بود
گفت روزی یار او که امشب بیا
که بپختم از پی تو لوبیا
در فلان حجره نشین تا نیمشب
تا بیایم نیمشب من بی طلب
مرد قربان کرد و نانها بخش کرد
چون پدید آمد مهش از زیر گرد
شب در آن حجره نشست آن گرمدار
بر امید وعدهٔ آن یار غار
بعد نصف اللیل آمد یار او
صادق الوعدانه آن دلدار او
عاشق خود را فتاده خفته دید
اندکی از آستین او درید
گردگانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این میباز نرد
چون سحر از خواب عاشق بر جهید
آستین و گردگانها را بدید(ادامه دارد)
۰۲/۰۱/۳۰