مرد و شیخ....
نقل است روزی مردی به نزدیک شیخ ما آمد و گفت: ای شیخ! آمده ام تا از اسرار حق چیزی با من بگویی. شیخ گفت: بازگرد تا فردا بازآیی. آن مرد برفت. شیخ بفرمود تا آن روز، موشی بگرفتند و در حُقّه ای کردند و سرِ آن حقّه محکم کردند.
دیگر روز، آن مرد بازآمد. گفت: ای شیخ! آنچه دی وعده کردی، بگوی. شیخ بفرمود تا آن حُقّه به وی دادند و گفت: زنهار تا سرِ این حقّه باز نکنی! آن مرد بِستَد و برفت. چون به خانه شد،سودای آنش بگرفت که: آیا در این حقّه چه سِر است؟ بسیار جهد کرد که خویشتن را نگاه دارد، صبرش نبود. سر حقّه باز کرد. موش بیرون جَست و برفت.
آن مرد پیش آمد و گفت: ای شیخ! من از تو سرّ خدای تعالی خواستم، تو موشی در حقّه ای به من دادی؟! شیخ گفت: ای درویش! ما موشی در حقّه ای به تو دادیم، تو پنهان نتوانستی داشت، سرّ حق - سبحانه و تعالی - بگویم، چگونه نگاه توانی داشت؟
آن مرد شرمنده گشت و به پای شیخ افتاد که تا مرا نصیحتی نکنی از این سرا نروم و شاید از همین سرا به سرای آخرت مسکن گزیدم! شیخ لب گشود و این دو نصیحت به آن مرد فرمود:
« دو چیز را از دو کس هرگز مپرس:
اوّل: دوشیزگان دمِ بختی که در زمانِ واپس زمان، ازدواج نکرده اندبه هر دلیل..... از آنها نپرس که پس کی ازدواج میکنی؟!!!
دویّم: دانشجویان دکترایی که در زمانِ واپس زمان، منتظر داوری مقالاتشان بوده و دل در عنانِ دلشان نیست، از آنها هم نپرس که پس کی دفاع میکنی؟!!!»
چون آن مرد این دو نصیحت شنید، صیحه ای از سویدای دل برکشید و پس از آن که دایرکشن قبله را از اطرافیان پرسید، رو به سوی قبله نمود و جان به جان آفرین تسلیم!
با عرض پوزش از جناب ابوسعید ابی الخیر، که حکایتشان نابود نمودندی، سطور نارنجی رنگ را بنده سراپا تقصیر به حکایت زیادت نمودندی! باشد که رستگار شویم جملگی!
دیگر چیزی نمانده بود که اشکهایم جاری گردد، فغان از جان برآورم و نعرهکشان و گریبان چاکان از اسیر بودنم در چاه طبیعت رو سوی کوه و بیابان آورم و راه جنون پیش گیرم و در همان حال چشمانم ملتمسانه دایرکشن قبله را میجست که گوشهای بیابد و این قالب وبال گردن را بگذارد و به پرواز درآید که دیدیم موش در حقّه، حُقهای بیش نبود که استادی چنین کردندی که در این اوضاع اقتصادی ما را سر کار بگذاشتندیدندی. :|
خدا را چنین خوش نیاید حضرت استاد که اینگونه جملگیمان را رستگار فرمودندید :)