مصاف با روزگار
آمده ام حاضری بزنم و بروم...اینجا هم نتوانست ما را پاگیر خودش کند... یکی دو نفر از دوستان بیانیم، بلاگ بیانشان را به خاطرات سپردند و ما همچنان مبهوت از اینکه قافله عمر عجب میگذرد! حرفها و دغدغه هایم برای وبلاگ نویسی ته کشیده..یادم هست روزی آمدم اینجا و نوشتم که اتفاقا بهتر، من مایلم مطالبم کمتر خوانده شود، آن روز یادم نبود که روزی خواهید رسید که بجای خوانده شدن، روزی هم مایل خواهم بود اصلا مطلبی ننویسم! شور و حال وبلاگیم به ته دیگ خورده و....راستی شما یادتان هست برای چه مینوشتیم؟ برای که مینوشتیم؟ باید اعتراف کنم که فلسفه نوشتن را گم کرده ام......در حال حاضر عقیده ام بر این است، نویسندگان دو دسته اند، یا نویسنده مقاله با ارزش علمی کیو وان، کیو تو، و یا ....نگویم بهتر است...من میدانم که این عقیده ای باطل و گمراه کننده است...ولی جبر روزگار ما را به این روز رسانده....شما سعی کنید مثل ما نشوید....همه جا دنبال ناویلیتی یا نوآوری بودن که آدمس داوران ژورنال را بدزدی، آدمی را به روزگار من تبدیل خواهد کرد...روزگار است دیگر...همه جور آدمی بخود دیده..حرف برای گفتن زیادم دارم، دلیل برای نوشتن ندارم! حرفهایم مثل عکسهایم مثل بهانه هایم تکراری است...راستی هنوز درد گردنم با من است....میدانم که اصلا یادتان نبود....الان برای زاویه آزیموث فی مساوی است با 75 درجه تا 90 درجه مشکل دارم و زمانی که دست راستم را روی شانه صندلی سمت شاگرد اسب سفیدم میگذارم تا هنگام دنده عقب، پشت سرم را ببینم گردنم درد می کند! دندانهایم هم جوابم کرده اند....میخواهند من را هر طور شده به دست دندانپزشکهای بی رحم بسپارند!..ولی کور خوانده اند ...من نمیروم! زندگی برایم عادی شده..هر وقت که دغدغه های ذهنیم و مهمتر از همه فرشته که رهایم کردند و برای من عفو خریدند، قصد سفر دارم...یک سفر دراز....ممکن است اخروی باشد شاید هم دنیوی......میخواهم بروم..هر کجا که میشود رفت.....میخواهم چند صباحی من برای روزگار برنامه ریزی کنم و روزهایی من سر روزگار را قال بگذارم....میخواهم تقاص دیکته ای که این مدت برایم ساخته را از روزگار بیرحم بگیرم .....ببینید چقدر محرم بودید که این ها را به شما گفتم......
چقدر غم داشت و قابل درک بود برام:((
امیدوارم همیشه چرخ روزگار به کامتون باشه