نامه ای به پسرم (1)
پسر عزیزتر از جانم...
این نامه را در زمانی برای تو می نویسم که تو هنوز به درستی دست راست و چپت را نمی شناسی(الکی) و من در دوره ای از تاریخ ناامید و نگران از آینده و ناگزیر از به غنیمت دانستن فرصت، این نامه را برای تو مینویسم، شاید فردا تو باشی و من نباشم...یا باز ممکن است من هنوز باشم و تو اصلا نباشی!
پسرکم،
بدان و آگاه باش یکسال است درگیر بیماری همه گیری به نام کرونا بودیم...این بیماری عنان از کف هم ربوده و ما را خانه نشین کرده بود...اوضاع اقتصادی ما هم خیلی جالب نبود..اوضاع اقتصادی مادرت هم چه بسا بدتر از اوضاع من.. تازه من در ایران و مادرت در آلمان....پس اگر کور و کچل گشته ای یا سوء تغذیه داری بدان تقصیر ما نبوده و گردن ما نینداز! (برای یافتن مقضر نگاهی به کتاب تاریخ دوران ما بینداز)، همینطور اگر آواره بین تهران و برلین هستی هم تقصیر من و مادرت نیست...پدر عشق بسوزد! تو هنوز بچه ای و حالی ات نیست که عشق به خارج از مرزها یعنی چه!
پسرک عزیزم،
در زیر زمین خانه که نه، چون من در زیر زمین خانه مان اسب سفیدم را می بستم، در انباری آپارتمان مان، یک کوزه بزرگ لای آت و آشغالها به یادگار گذاشته ام، در داخل کوزه به ترتیب مدارک کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکترایم است که ابتدا در کوزه گذاشته بودم ولی هم اکنون داخل کوزه افتاده است...با این ها نه به من یک سیر پنیر تبریز دادند و نه به تو خواهند داد....پس در دم، آنها را از کوزه بیرون آور بسوزان و کوزه را به عنوان عتیقه آب کن تا یک سیر پنیر تبریز گیرت بیاید! (فقط نمیدانم چه کسی این شعر را در گوش ما فرو کرده بود که از کوزه همان برون تراود که در اوست!) فقط اگر پنیر دستت بود حواست به کلاغهای لیسانس گرفته باشد که نربایندتت...
دقیقا ناامید و سرگردان و نگران از آینده...
اونم تو جامعه ای که همهههه دارن سمت منفعت طلبی و بی تفاوتی پیش میرن...و ما هم به عنوان جوون های این کشور داریم تو همین محیط زندگی میکنیم و یاد می گیریم و عادت میکنیم!!
به قول یکی از اساتید دیگه کم کم داریم صنعتی میشیم و بیماری هامون به اون سمت میل میکنه!! و امروز به این نتیجه رسیدم که حتی خیلی بیماری های دیگه هم داره اضافه میشه بهمون...
یه پستی گذاشته بودین که پسری رو دیدین زیر بارون ولی کمکی بهش نکرده بودین و عذاب وجدان داشتین..من دقیقا امروز صحنه کتک خوردن یک زن رو جلوی چشمام میدیدم و بقیه هم می دیدن ولی کسی کاری نمی کرد!! فقط با این توجیه که « ما کاری نمیتونیم بکنیم و قانون که طرف ما نیست و شاید اصلا زن و شوهرن» ...
البته من میخواستم پیاده بشم برم سمتشون که حداقل بقیه یکم به خودشون بیان و کاری بکنن ولی جلومو گرفتن!!!!
الان واقعا نمیدونم چه راهی درسته چه راهی غلط...و فکر نمیکنم دیگه از این فاجعه تر صحنه ای رو بتونم ببینم..
خسته ام انقدر این چند روز این حرف رو شنیدم که « قانون ک کاری نمیکنه و آخرش چوبش رو ما میخوریم پس خفه شیم و فقط نگاه کنیم آسه بریم و آسه بیایم تا خدای نکرده چیزی ازمون کم نشه...چه نمره چه مال چه آبرو چه هرچی!!»
ببخشید کامنت خیلی مرتبط با تاپیکتون نبود ✋🏻