و من در سرزمینی زندگی میکنم که....
و من در سرزمینی زندگی میکنم که....
دیگر چه اهمیتی دارد....
بقول شاعر ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد...
مسیری است که من و تو هر یک به تنهایی باید طی کنیم...
کوتاهتر یا بلندترش را نمیدانم...
باید رفت....
باید قدم برداشت و در جا نماند
دنیا مثل آب شوری است که تشنگان را تشنه تر..بگذریم
خلاصه که دست بالای دست بسیار است
و چه تنگاتنگ است رقابت زایشگاه و قبرستان...
به یک سنی برسی دیگر برایت مهم نیست بقیه در مورد تو چه فکر میکنند
بگذار هر جوری که دلشان میخواهد فکر کنند
با اینکه یکی دوبار بیشتر به این ترانه گوش نداده ام ولی نمیدانم چرا دائم در ذهنم نجوا می شود
«خسته ام از مردم شهر» بله درست فکر می کنید..منظورم همان آهنگ «به من چه هان» است
با آنکه از خواننده اش هم دلِ خوشی ندارم..قبلا آرزو میکردم آدم تر شود ولی الان برایم تفاوتی نمی کند،
واقعا کرونا امان من را هم بریده...این روزها بدجوری رو اعصاب است...اخبار هم مزید بر علت..
خواننده این وبلاگ باشی کمتر از این گلناله ها از من شنیده ای...ولی چه کنم...بگذریم از سکشن گلناله ها
راستی گلهای گلدان های اتاقم بزرگ شده اند..گلهای گلدان های اتاق شما چطور؟
ابایی ندارم که بگویم هنوز اسم گلهایش را نمیدانم....
و ابایی ندارم که بگویم دست و دلم به سمت مقالاتم نمیرود...
راستی یک خبر خوب به شما بدهم...اسب سفیدم را بعد از 4 ماه و 22 روز به کارواش بردم....خیلی مامان شده! اصلا هم خبر خوبی نبود؟ خب برای من مهم است..نمیخواهید که دوباره برایتان گلناله بگویم؟
من آن گلبرگ مغرورم که هدفون هایم را خودم تعمیر میکنم...خریدهایم جملگی از دیجی کالاست...راستی اگر دیجی کالا نیمه پنهان زندگی هم داشت چه می شد؟ فقط بنظرم باید نظرات کاربرانش را می بست و امکان مرجوعی را از یک هفته به یکماه یا چند ماه و چه بسا بیشتر افزایش می داد...نه خدایی من..چه می گویم...کاکائوی تلخ بر دهانم! نیمه پنهان زندگی انسان است..او را باید حسابی گشت و جست...از لابلای گلبرگهای لطیف و خوش عطر زندگی...و فرش قرمزی از گلهای خوشرنگ بهاری برایش پهن کرد...که یا بیاید زندگی را از این رو به آن رو کند و دستهایت را شبنمی و لحظه هایت را نیلوفری کند و یا کلا گند بزند به زندگیت و یک عمر کاسه وات تو دو وات نات تو دو what to do what not to do دستت بگیری..که حالت اول را برای همه آرزو میکنم
حرف زیاد داشتم...بیشترش یادم رفت....راستی ویرگول وسوسه ام می کند بروم آنجا...ولی حسش نیست..درست است که بیان بسان روستایی که جوانش سودای نان و اسمی دارند در حال تخلیه شدن است اما حالا حالاها من هستم....این آبادی به این سادگی آبادی نشده که رهایش کنم و به شهر مهاجرت کنم....
راستی هنوز کسی هست که مرا بخواند؟
سلام، حالا چون جون آلکس رو قسم دادید کامنت میذارم و چون کامنتم بی فایده نباشه عرض می کنم که... مصرع ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد رو نیما خدابیامرز نگفته، علیرضا آذر گفته:))