من و رکسانا
بیچاره کرد منو این رکسانا!
صبح ساعت 4 صبح منو بیدار کرده که با هم بریم کوه!(کدوم کوه؟ همون کوهی که آی بله! من چمیدونم!:)) خودش با ماشین اومد دنبالم! و منو در حالی که به لحاف و تشکم متوسل شده بودم از زیر پتو به حالت سینه خیز و کشان کشان سوار ماشینش کرد! اگر این سوال اذیتتون میکنه که رکسانا کیه فقط در همین حد میتونم به شما اطلاعات بدم که خیلی دوستش دارم خیلی.....
مسیر خونه تا کوه رو من خواب بودم..به کوه که رسیدیم با یه لبخند رکسانا(میخواستم چیز دیگه بگم گفتم ممکنه از همین وبلاگ خانواده رد بشه!) از خواب بیدار شدم...برای اینکه جلوی رکسانا کم نیارم هر جور شد خودمو جمع و جور کردم و دنبالش راه افتادم..
رکسانا تجهیزات کامل کوهنوردی داشت از کفش مخصوص و عصای مخصوص کوهنوردی و ..و من تقریبا هیچی ...خودمو وخودم بودم! اعتماد بنفسی برای کوهنوردی نداشتم ولی دنبال رکسانا راه افتادم...علاقه شدید من به رکسانا باعث شد تا هر سر بالایی رو که به اجبار دنبالش میرم نه غر بزنم و نه تو دلم بهش فحش بدم!...میدونید چرا؟ چون دوستش داشتم و دارم...پدر این عشق لامصّب بسوزه!
خلاصه سرمای صبح و سختی سربالایی رفتن دیگه رمقی برام باقی نذاشته بود....
تا با رکسانا رسیدیم بالای کوه..نه قله ولی اون بالا بالاها....
نگاه کردم دیدم چقدر اومده بودم بالا.....خورشید طلوع کرده بود و همه جا رو گرم کرده بود....چه منظره ای زیبایی بود.. از بالا همه جا پیدا بود!
رکسانا بمن لبخند میزد و مهربون تر شده بود... از کوله پشتی اش مقدمات صبحونه رو فراهم کرد و همونجا آتیش روشن کرد و یه املت توپ زذیم به بدن! از طریق رگهامون اگر اشتباه نکنم!:)
خلاصه جاتون خالی خیلی چسبید...
با خودم دودوتا چهارتا کردم دیدم سختی های کوهنوردی و بیخوابی و سرمای صبحگاهی در مقابل این همه زیبایی و حس خوب، واقعا ارزششو داشت..منم اعتماد بنفس پیدا کرده بودم..
از رکسانا بخاطر این حس خوب ممنونم!
پ.ن: این تمثیلی ترین پست من بود...خیالتون راحت! رکسانایی در کار نیست! خواب دیدید خیر باشه:) رکسانا همون استاد راهنمای جان منه فارغ از جنسیتش! بهتون که گفتم بودم تنها عشق وطنی من استاد راهنمای جانمه!(استاد راهنمام هم آقاست اونم چه آقایی!)به عنوان راهبر و راه بلد!....کوهنوردی هم در کار نبود!...حدود یکسال سختی در نوشتن پروپوزالم منظورم بود که با تمام سختی ها بالاخره به جاهای خوب رسیده!...واقعا اعتماد بنفسم زیاد شده! الان دیگه استاد راهنمام خودش بهم زنگ میزنه خودش بهم ایمیل میزنه..قبلا فقط من ایمیل میزدم..هیچ تماس تلفنی بین ما برقرار نشده بود! شما نمیدونید رکسانا نه ببخشید استاد راهنمای جانم(بمنم خوش گذشته ها:)) به آدم زنگ بزنه چه حس خوبی داره! این اولین تماس بین ما دو نفر بوده و قبلا هیچ تماس تلفنی نداشتیم! اونم استاد راهنمام تماس گرفت! الیته میخواستم بگم اول تو قطع کن اونم بگه نه تو قطع کن ولی گفتم شاید ضایع بشم بنابراین نگفتم:) حالا چرا این جوری پست زدم؟ حس کردم این قضیه استاد راهنمای جانم برای من درسته خیلی مهمه ولی برای شما خیلی تکراری شده! دیدم دیگه نه کامنتی برام میذارید نه میایید وبلاگم ، گفتم فضا رو عوض کنم!:) منم که خیلی فرصت خوندن پستهای شما رو ندارم! شما هم خیال میکنید من کلاس میذارم که اصلنم اینطوری نیست! خلاصه که وقتی از درس و استاد راهنمام میگم خیلی پستامو تحویل نمیگیرید(حتما تو دلتون میگید عه! اینم ما رو کشت با این استاد راهنماش! تحفه نظنزه مگر!!:)) ولی تا عکسی از خودم یا دانشجوهام میذارم یا اطلاعات خصوصیمو میریزم رو داریه(البته اگر بریزم!) بیا ببین اینجا چه خبره! راستی یکی از دوستام که استاده یه کتابی چاپ میکرده در حوزه امواج نوری، گفتم اسم کتابت چیه گفت امواج نوری....گفتم اینطوری کتابت فروش نمیره، اسم کتابتو بذاره عشق در امواج نوری! اینجوری فروشش چند برابر میشه! گفت راست میگیا...کلی استقبال کرد بنده خدا! دیگه نمیدونم چکار کرد!برای این پستمم از همین تریک استفاده کردم! (trick= ترفند)
اووووف چه عشق و ارادتی....
مستدام و برقرار...
بله خوب، به قول شاعر: در دل من هر کس جای خودش را دارد...