اهل تهرانم.
روزگارم. ای بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی .
مادری دارم، بهتر از گل.
دوستانی ، بهتر از آب زلال.
و خدایی که در همین نزدیکی است :
لای این شب بوها، پای آن سرو بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
اهل تهرانم.
پیشه ام تحصیل است:
گاه گاهی شعرکی می سازم با عشق، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود .
چه خیالی ، چه خیالی، ... می دانم
شعرکم
بی جان است .
خوب می دانم، حوضچه عشقم بی یار است .
من به مهمانی دنیا رفته ام:
من به دشت شادی،
من به باغ عشق،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله ی تحصیل بالا.
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر شهر.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی وسکوت.
چیزها دیدم در روی زمین:
گربه ای دیدم استخوان بو می کرد.
وسگی که نان خشک سق می زد.
قفسی بی در دیدم که در آن، مگسی پر می زد.
دختری که عشق را می فهمید.
من زنی را دیدم، گوشت کوب در هاون خالی می کوبید.
ظهر در سفره ی آنان نان خشک بود، سبزی لهیده بود.
کاسه ی داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به درمی رفت آواز خوان از این خانه به آن خانه
و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم، در زمین خشک، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، یونجه را می فهمید.
در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.
عاشقی دیدم هنگام نیاز، به سوسن خانم می گفت : « جون »
من کتابی دیدم، واژه هایش بی مفهوم .
معنی اش را کسی نمی فهمید.
پرفروش، بالاجبار دانشجو باید بخرد.
تا که استادش بدهد یک نمره.
کاغذی دیدم، از جنس کاه.
موزه ای دیدم، خالی از انسان،
و بازاری شلوغ، همه در پی لقمه ای نان کبود.
مسجدی دیدم بزرگ، زیبا، پرنور .
جنب آن خانه ای دیدم، تنگ وتاریک، بی فروغ
سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش « انشا »
اشتری دیدم بارش سبد خالی « پند و امثال ».
عارفی دیدم بارش « تننا ها یاهو».
من قطاری دیدم، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم ، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .
و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه ی آن پیدا بود :
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه ،
عکس غوکی در حوض
مگسی دیدم از حوضچه بینی کودکی نحیف ، آب می خورد.
خواهش روشن یک گنجشک ، وقتی از روی چناری به زمین می آید .
و بلوغ خورشید .
و هم آغوشی زیبای خروسی با مرغ .
پله هایی که به گلخانه ی شهوت می رفت .
پله هایی که به سردابه ی الکل می رفت .
پله هایی که به بام عشق
پله هایی به حوالی کوه دماوند می رفت.
ودرآن پایین
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در خیابان بدنبال ماشین میدوید .
در میان دو درخت گل یاس ، عاشقی خسته از رنج زمان.
بیهوده ، پی تسلیم نگاه ، چشمان خود بسته بود.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از « خزر » نقشه ی جغرافی ، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب، خودنمایی می کرد.
هوسی جانکاه ، پسرک را می آزرد.
چرخ یک باری در حسرت واماندن ماشین ،
ماشین در حسرت خوابیدن راننده ،
راننده در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
دشمنی پیدا بود. هوس پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه ی زن.
بوی تنهایی در کوچه ی عشق .
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود .
همه ی روی زمین پیدا بود:
زنی دیدم ، پی یک لقمه نان می فروخت تن.
و مردکی دیدم بیکار پولدار، که پی تسلیم یک زن .
بی دق دقه ی پول بنزین و روغن .
با ماشین بی ام و ، می رود این سو وآنسو.
اهل تهرانم ، اما
شهرمن تهران نیست .
شهر من گم شده است .
در خیابان های شلوغ.
خانه ای در طرف دیگر شهر ساخته ام .
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم .
من صدای نفس باغچه را می شنوم
خانه ی من دیوارش کوتاه است.
ودراطرافش لانه دارد ، سگ . لانه دارد موش .
خانه ی من دیوارش سوراخ است.
می بینم از سوراخ دیوار ، طبیعت ، حیات وحش.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای باران را ، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ.
و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب ،
پاره پاره شدن حرمت ها ،
پرو خالی شدن کاسه ی غیرت مردان .
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من ندیدم بیدمجنونی ، سایه اش را بفروشد به زمین .
رایگان می بخشد ، نارون شاخه ی خود را به کلاغ .
هر کجا عشقی هست ، شوق من می شکفد .
من به سیبی خوشنودم
و به بوسیدن لب معشوق دلخوش .
زندگی رسم خوشایندی است .
زندگی بال و پری دارد با وسعت عشق ،
پرشی دارد اندازه ی هوس .
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه ی دستی داغ است ، که می گیرد دستم را.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی شستن یک لیوان است ، کزان خورده معشوق آبی.
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، هوس ، شهوت، عشق ، زمین مال من است .
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
چترها را باید بست ،
زیر باران باید رفت .
مریم را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست .
زیر باران باید با زن خوابید .
زندگی تر شدن پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی« اکنون » است .
رخت ها را بکنیم :
آب در یک قدمی است.
لب را بچشیم، لب چشیدنی است.
شب یک میکده را وزن کنیم ، خواب یک آهو را .
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم .
روی قانون چمن پا نگذاریم
و بیاریم سبد
بخریم این همه ناز، این همه عشق .
صبح ها سر کوچه ی دلدار،
بکاریم گل ، سر هرپیچ کلام .
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت .
و نخوانیم کتابی که در آن نوای عشق نمی آید به گوش.
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .
و اگر عشق نبود ، پای ما در پی چیزی می گشت ؟
لب دریا برویم
لخت شویم . در آب بپریم.
و بگیریم فیلم در حضور دلبرکان .
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد .
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته عشقی که می خواهد بیتوته کند .
بگذاریم غریزه پی بازی برود .
کفش ها را بکند ، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
ساده باشیم .
ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک چه در زیر درخت .
این وب را دنبال می کنیم
در صورت تمایل شما نیز «آفــاقـــ» را دنبال بفرمایید ...
http://afaagh.blog.ir/
ممنون