نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

*/ سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. ( پائولو کوئیلو)
*/ آرامشی که اکنون دارم،مدیون انتظاری است که دیگر از کسی ندارم(سیلویا پلات)
*/ تا باد مخالف نباشد، بادبادک بالا نمی رود!
*/میخوای واسه هدفت تلاش کنی یا میخوای یه عمر حسرت بخوری؟؟!!
*/ بندبازها درست موقع سه قدم آخر می‌میرن. چون فکر می‌کنند دیگه رسیدن و اون سه قدم رو با غرور بر‌می‌دارن.
*/ یگانه صافکار دلهای تصادفی خداست...
*/بدی بزرگ شدن اینه که دیگه زخمامون با بوس کردن خوب نمیشه!
*/ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻠﻬﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻧﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ !
*/برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند..
*/به ما گفتن یک‌بار بیشتر زندگی نمی‌کنی، ما هم پاشدیم، جمع کردیم و رفتیم که زندگی کنیم، نگو همین پاشدن، جمع کردن و رفتن خودِ زندگی بود!
*/انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست ...

بایگانی
محبوب ترین مطالب

پارسال و پیارسال این موقع یا شمال بودیم یا حداقل تو راه شمال..

ولی امسال نمیدونم چکار کردیم که خدا توفیق شمال رفتن و جوج زدن رو (البته تاکید میکنم بدون شلوارک! چون کلا از اش متنفرم) از ما سلب کرده!

۷ نظر موافقین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۷

امروز خیلی روز خوبی بود

خیلی اتفاقای قشنگی افتاد....اول اینکه یکی از مهمترین کارای بانکی ام رله شد و شنبه بناست مدارک ببرم براشون

دوم اینکه با شرکتی که تو شهرک غرب تفاهم نامه نوشتیم بناشد امضای قرارداد هم روز شنبه هفته آینده انجام بشه...البته درسته اسمش قرارداده و آورده بسیار کمی برای من داره ولی در هر صورت یه حرکت رو به جلو بود و بقول معروف خدا بده برکت..


و سوم اینکه یه پیامک از دانشگاه شین اومد که برای بررسی صلاحیتهای عمومی دو هفته دیگه باید برم تا به حساب خودشون ببینن من صلاحیت عمومی دارم یا نه؟ البته پرواضح و مبرهن است که من صلاحیتهای خصوصی ام بیشتر از صلاحیت های عمومی ام هست و معمولا تو این جلسات بهتره من اونا رو اررزیابی کنم تا اونا من رو ارزیابی کنن!! (اعتماد به سقف کاذب!)...

یه سوالی هم که همیشه تو آستینم برای چنین جلساتی دارم اینه که : کدوم سال بود که روز قدس افتاده بود وسط دهه محرم؟:))


در هر صورت خوشحالم که اونا هم به جمع خواستگاران علمی من اضافه شدن، مدیرگروهشون خیلی دور برداشته باشد و خیلی شارط و شورط میکرد..خیال کرده بود چه خبره؟ بابا هممون باید بریم تو یه متر و نیم جا بخوابیم...این هم ناز و نوز و قیافه و کرشمه و ادا کیلویی چند؟


در هر صورت روز مامانی بود امروز...خدا زیاد کنه از این روزا....


قالب وبلاگم هم یکم دلمو زده..شما رو نمیدونم...وقت کنم یکم فونداسیونش رو بریزم بهم...دنبال یه قالب مامان میگردم...........


۷ نظر موافقین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۶

کلا ملت جوگیری هستیم با ادعای فرهنگ 2500 ساله و ادعای فلک کَر کنِ مسلمانی !!!

خدائیش داگ ما رو بگیره ولی جو نگیره! 

ولی در جزئی ترین و ایتدایی ترین مسائل دچار مشکل هستیم

بنا نیست فاز منفی بدم و چنین قصدی هم ندارم

خیلی هم نمیخوام از کشورهای دیگه الکی تعریف کنم و بگم اونجا گل و بلبله و چنین و چنان و ال و بل و جیمبل!

چند وقت پیش این پست رو گذاشتم که بنظرم واقعا قابل تامله

بنظرم باید از یه جایی شروع کرد..مثل جنابخان که دیشب تو خندوانه به صورت مویرگی کلی نصیحت سیاسی داشت!

به این آقای دکتر هم باید گفت: جانا سخن از زبان ما میگویی!



۵ نظر موافقین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۶

نیازی نیست انسانها را امتحان کنید ، 

کمی صبر کنید 

خودشان امتحانشان را پس می دهند !


همینگوی


کارهایی هست که دیگران هم میتوانند انجام دهند، آن را انجام نده. حرف هایی هست که دیگران هم میتوانند بزنند، آن را بیان نکن و چیز هایی هست که دیگران هم می توانند بنویسند، آن را ننویس! کاری را بکن که فقط تو میتوانی انجامش بدهی...!

آندره ژید

۲ نظر موافقین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۵۲

یکی می گفت: «رمز موفقیت هر کس، نقطه ضعف اوست»

(میزان مقاومت و استحکام یه زنجیر به اندازه استحکام ضعیفترین حلقه اون زنجیره!)

لن تنالو البر حتی تنفقو مما تحبون

۲ نظر موافقین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۸:۵۰


 

۲ نظر موافقین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۹

واقعا دلم برای نعیمه تنگ شده

خونه شون روبروی خونه ما بود و ما خیلی بهم علاقه داشتیم

خیلی دختر مهربونی بود و البته اگر بعض شما هم نباشه خیلی دختر خوشگل و باکلاسی بود!

البته بیشتر من میرفتم خونه شون و مادرش کاملا منو میشناخت، اون هم میومد خونه ما ...ولی کمتر

از همون اول خیلی دوستش داشتم اون هم منو خیلی دوس داشت ولی خب برای همدیگه نمی مردیم!

نمیدونم چرا دارم اینا رو به شما میگم..خلاصه،

میونه ما خیلی خوب بود و یادمه غیر از یکی دوبار میونه ما شکر آب نشد و تقریبا خوب بودیم با هم...

متاسفانه الان تقریبا چندین سالی میشه که دیگه خبری ازش ندارم...امیدوارم هر کجا هست سلامت و موفق باشه

از اول آشنایی مون شاید یکی دو سال بیشتر طول نکشید که از محله ما رفتند...یادمه باباش طلافروش بود

مادرش هم خانم خوبی بود..من هر وقت میرفتم خونه شون مخالفتی نداشت و به من میگفت برو نعمیه تو اتاقشه!

و هر بار که میرفتم اتاقش با دیدنش روحم تازه میشد، اینو جدی میگم..... اونم خوشحال میشد..

خلاصه چه روزهایی داشتیم با نعیمه، یادمه خیلی به پفک نمکی علاقه داشت و ما به هر بهونه ای سعی میکردیم باهم پفک بخوریم

چقدر پفک خوردیم با هم! یادش بخیر

یادمه آخرین باری که دیدمش باباش براش یه ماشین نارنجی خریده بود..خیلی هم اون ماشین رو دوست داشت..

البته چند باری هم ماشینشو رو داد دست من....اون روزها این ماشین نعیمه ،خیلی تو بورس بود!

خلاصه نمیدونم چی شد یاد نعیمه افتادم!!!

اگر کسی سراغی از نعیمه جان داره سلام منو برسونه خدمتش!!!!




۵ نظر موافقین ۱ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۶

مهربانی را  از درخت شکوفه زده آموختم،


 چون وقتی به او لگد زدم او بجای تلافی تمام تنم را شکوفه باران کرد...!!!




۴ نظر موافقین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۷