بچّه که بودیم...
بچّه که بودیم، یه کارتونی بود که در اون کارتون یه دختر کوچولویی مریض شده بود و حالا یا تو خونه خودشون و یا بیمارستان، بستری شده بود.
بیماریش شبیه سل یا مشابه اون و خلاصه تنفسی بود..شایدم چیز دیگه ای بود...یادم نیست..فقط بدونید که کرونا نبود!
بعد یه پیرمرد نقاشی، همسایه یا دوست این دختربچّه بود...
کنار پنجره اتاق این دختر خانم یه درخت بود و روبروی اون درخت دیواری بود..اون درخت، بواسطه فصل پاییز برگهاش در حال ریزش بود و اعتقاد و تصوّر اون دختر خانم این بود که اگر همه برگهای درخت بریزه، عمرش به سر خواهد اومد و با افتادن آخرین برگ درخت دیگه امیدی برای زنده بودن نداره و میمیره!
پیرمرد از این موضوع مطلع شده بود. آخرین برگ درخت هم افتاد و درخت دیگه برگی رو شاخه هاش نداشت!(الان یعنی من خانوم مریم نشیبا هستم دارم براتون قصّه میگم؟ چه قشنگ هم دارن گوش میکنن:)) اون پیرمرد در شرایط سختی نظیر بارش باران یا چیزی شبیه اون، رفت و روی دیواری که کنار اون درخت بود، یک برگ برای اون درخت نقاشی کرد روی دیوار بطوری که از دور اون درخت رو با برگ نشون میداد...تا امید اون دختر، ناامید نشه و به زندگی امیدوار باشه..حالا دیگه بقیه شو یادم نیست دختره مرد یا زنده موند...اگر کارتون زمان ما بوده که حتما مرده!.(واخ واخ...از نفس افتادم! چقدر سخته قصّه گفتن! یعنی واقعا تا اینجا دارید میخونید؟ ) البته قصّه رو من سعی کردم کامل تعریف کنم حالا این وسط یه چیزایی هم ممکنه اشتباه گفته باشم! نکنه از من انتظار دارید که همشو بخاطر داشته باشم؟ لازمه گوشزد کنم من اینقدر فرمول سه متری تو ذهنم هست که جای برای اینا نمیمونه یا لازم نیست گوشزد کنم؟ یادم نیست اسم کارتون چی بود..فقط خدا کنه این کارتون، آنشرلی نباشه:)) الان میان میگن کارتون آنشرلی بوده! یا بل و سپاستین! نه باور کنید از این کارتونها نبوده..کوزت هم نبود....ولی اونموقع خیلی تو ذهن ما نقش بست و به یادم مونده تا حالا........چقدر تو دلمون کار اون پیرمرد رو تحسین کردیم...و دلمون بحال اون دختر میسوخت! (یعنی الان که من دارم پست رو ویرایش میکنم باید فیلم این کارتون رو پیدا کنم؟ خب اگر اول دنبال فیلمش گشته بودم اینقدر نمی نوشتم که!:))
دقیقا مثل اون صحنه ای که لوسین در بچه های آلپ(اون پسره که همش رو لپ هاش کک و مک بود) کلوز (قاقمی که هدیه بابانوئل بود) را پرت کرد تو درّه و دنی برای نجات لوسین رفت و افتاد تو درّه و یه عمر دچار مصدومیت از ناحیه پا شد! و بعد اون شد که آنت و لوسین میانه شون شکر آب شد!من که تا کنکور نداده بودم هنوز لوسین رو نبخشید بودم و هنوز عصای دنی و چهره شیطانی لوسین جلوی چشمام بود!:) خدائیش چرا برای ما یه همچین کارتونهای پخش میکردن؟ درود بر شرفشون(~) یعنی تمام احساسات ما رو میکشیدن بیرون! من تا سه شب تو خونه مون دنبال کلوز می گشتم که اگر پیدا شد ببرم تحویل آنت بدم!:) خدا از سرتون نگذره!:) چقدر غصّه دنی رو خوردم یکّکاره! ولی واقعا هنوز موندم لوسین چرا اون کار رو کرد؟!!
تو محله مون هم میخواستیم برنج جمع آوری کنیم و بفرستیم برای اوشین و ریوضو تاناکورا..بعد که فهمیدیم داستان چی بوده خدا رو شکر کردیم که برنج هامونو تباه نکردیم!:))
بقول امروزی ها، واقعا اون موقع برنامه های کودک، نسل ما رو ایستگاه کرده بودن و دست گذاشته بودن رو نقطه حساس احساساتمون.....کم کارتونی پیش میومد که اشکمون رو در نیاره!
ولی حالا چی؟ شما یه بار و فقط یه بار این کلبه عمو پورنگ رو ببینید و مقایسه اش کنید با فیلم دزد عروسک ها!!!
اصلا قابل قیاسه؟ خدائیش قیافه گنجو کجا؟ قیافه خانوم میو کجا؟:)))
اینطور که شنیدم اکثرا فقط بخاطر خانوم میو می شینن کلبه عموپورنگ میبینین:))) البته من که اتفاقی دیدم!:)
ولی امیدوارم خدا حواسش به این تفاوت نسل ها باشه.....بدبختی های اوشین و گمشدن مادر هاچ زنبور عسل و فلج شدن دنی تو وجود ما رخنه کرده و ما هنوز داریم صدمات ناشی از این تراژدی ها رو می بینیم!...شما فقط یه نگاه به عکس پایین بنداز ببین شب به خوابت میاد یا نه؟؟؟))..اونوخ بچه های این دوره زمونه تبلت بدست، خانوم میو می بینن!!!! خدایا به داده ها و نداده هات شکر....ما راضی هستیم به رضای تو:) خدایا شکر سالمیم..همین امروز شنیدم تست پی سی آر یکی از همکارا مثبت دراومد و ..خدایا سالم باشیم بازم لوسین و آنت می بینیم......یوقتهایی هم میزنیم کلبه عموپورنگ:)
پیام اخلاقی این پست: بیاییم تو این ایام کرونا، برای همدیگه برگ درخت امید بکشیم..