نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

*/ سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. ( پائولو کوئیلو)
*/ آرامشی که اکنون دارم،مدیون انتظاری است که دیگر از کسی ندارم(سیلویا پلات)
*/ تا باد مخالف نباشد، بادبادک بالا نمی رود!
*/میخوای واسه هدفت تلاش کنی یا میخوای یه عمر حسرت بخوری؟؟!!
*/ بندبازها درست موقع سه قدم آخر می‌میرن. چون فکر می‌کنند دیگه رسیدن و اون سه قدم رو با غرور بر‌می‌دارن.
*/ یگانه صافکار دلهای تصادفی خداست...
*/بدی بزرگ شدن اینه که دیگه زخمامون با بوس کردن خوب نمیشه!
*/ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻠﻬﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻧﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ !
*/برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند..
*/به ما گفتن یک‌بار بیشتر زندگی نمی‌کنی، ما هم پاشدیم، جمع کردیم و رفتیم که زندگی کنیم، نگو همین پاشدن، جمع کردن و رفتن خودِ زندگی بود!
*/انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست ...

۱۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

بچّه که بودیم...

بچّه که بودیم، یه کارتونی بود که در اون کارتون یه دختر کوچولویی مریض شده بود و حالا یا تو خونه خودشون و یا بیمارستان، بستری شده بود.

بیماریش شبیه سل یا مشابه اون و خلاصه تنفسی بود..شایدم چیز دیگه ای بود...یادم نیست..فقط بدونید که کرونا نبود!

بعد یه پیرمرد نقاشی، همسایه یا دوست این دختربچّه بود...

کنار پنجره اتاق این دختر خانم یه درخت بود و روبروی اون درخت دیواری بود..اون درخت، بواسطه فصل پاییز برگهاش در حال ریزش بود و اعتقاد و تصوّر اون دختر خانم این بود که اگر همه برگهای درخت بریزه، عمرش به سر خواهد اومد و با افتادن آخرین برگ درخت دیگه امیدی برای زنده بودن نداره و میمیره!

پیرمرد از این موضوع مطلع شده بود.  آخرین برگ درخت هم افتاد و درخت دیگه برگی رو شاخه هاش نداشت!(الان یعنی من خانوم مریم نشیبا هستم دارم براتون قصّه میگم؟ چه قشنگ هم دارن گوش میکنن:)) اون پیرمرد در شرایط سختی نظیر بارش باران یا چیزی شبیه اون، رفت و روی دیواری که کنار اون درخت بود، یک برگ برای اون درخت نقاشی کرد روی دیوار بطوری که از دور اون درخت رو با برگ نشون میداد...تا امید اون دختر، ناامید نشه و به زندگی امیدوار باشه..حالا دیگه بقیه شو یادم نیست دختره مرد یا زنده موند...اگر کارتون زمان ما بوده که حتما مرده!.(واخ واخ...از نفس افتادم! چقدر سخته قصّه گفتن! یعنی واقعا تا اینجا دارید میخونید؟ ) البته قصّه رو من سعی کردم کامل تعریف کنم حالا این وسط یه چیزایی هم ممکنه اشتباه گفته باشم! نکنه از من انتظار دارید که همشو بخاطر داشته باشم؟ لازمه گوشزد کنم من اینقدر فرمول سه متری تو ذهنم هست که جای برای اینا نمیمونه یا لازم نیست گوشزد کنم؟ یادم نیست اسم کارتون چی بود..فقط خدا کنه این کارتون، آنشرلی نباشه:)) الان میان میگن کارتون آنشرلی بوده! یا بل و سپاستین! نه باور کنید از این کارتونها نبوده..کوزت هم نبود....ولی اونموقع خیلی تو ذهن ما نقش بست و به یادم مونده تا حالا........چقدر تو دلمون کار اون پیرمرد رو تحسین کردیم...و دلمون بحال اون دختر میسوخت! (یعنی الان که من دارم پست رو ویرایش میکنم باید فیلم این کارتون رو پیدا کنم؟ خب اگر اول دنبال فیلمش گشته بودم اینقدر نمی نوشتم که!:))

دقیقا مثل اون صحنه ای که لوسین در بچه های آلپ(اون پسره که همش رو لپ هاش کک  و مک بود) کلوز (قاقمی که هدیه بابانوئل بود) را پرت کرد تو درّه و دنی برای نجات لوسین رفت و افتاد تو درّه و یه عمر دچار مصدومیت از ناحیه پا شد! و بعد اون شد که آنت و لوسین میانه شون شکر آب شد!من که تا کنکور نداده بودم هنوز لوسین رو نبخشید بودم و هنوز عصای دنی و چهره شیطانی لوسین جلوی چشمام بود!:) خدائیش چرا برای ما یه همچین کارتونهای پخش میکردن؟ درود بر شرفشون(~)  یعنی تمام احساسات ما رو میکشیدن بیرون! من تا سه شب تو خونه مون دنبال کلوز می گشتم که اگر پیدا شد ببرم تحویل آنت بدم!:) خدا از سرتون نگذره!:) چقدر غصّه دنی رو خوردم یکّکاره! ولی واقعا هنوز موندم لوسین چرا اون کار رو کرد؟!!

تو محله مون هم میخواستیم برنج جمع آوری کنیم و بفرستیم برای اوشین و ریوضو تاناکورا..بعد که فهمیدیم داستان چی بوده خدا رو شکر کردیم که برنج هامونو تباه نکردیم!:))

بقول امروزی ها، واقعا اون موقع برنامه های کودک، نسل ما رو ایستگاه کرده بودن و دست گذاشته بودن رو نقطه حساس احساساتمون.....کم کارتونی پیش میومد که اشکمون رو در نیاره!

ولی حالا چی؟ شما یه بار و فقط یه بار این کلبه عمو پورنگ رو ببینید و مقایسه اش کنید با فیلم دزد عروسک ها!!!

اصلا قابل قیاسه؟ خدائیش قیافه گنجو کجا؟ قیافه خانوم میو کجا؟:)))

اینطور که شنیدم اکثرا  فقط بخاطر خانوم میو می شینن کلبه عموپورنگ میبینین:))) البته من که اتفاقی دیدم!:)

ولی امیدوارم خدا حواسش به این تفاوت نسل ها باشه.....بدبختی های اوشین و گمشدن مادر هاچ زنبور عسل و فلج شدن دنی تو وجود ما رخنه کرده و ما هنوز داریم صدمات ناشی از این تراژدی ها رو می بینیم!...شما فقط یه نگاه به عکس پایین بنداز ببین شب به خوابت میاد یا نه؟؟؟))..اونوخ بچه های این دوره زمونه تبلت بدست، خانوم میو می بینن!!!! خدایا به داده ها و نداده هات شکر....ما راضی هستیم به رضای تو:)  خدایا شکر سالمیم..همین امروز شنیدم تست پی سی آر یکی از همکارا مثبت دراومد و ..خدایا سالم باشیم بازم لوسین و آنت می بینیم......یوقتهایی هم میزنیم کلبه عموپورنگ:)

پیام اخلاقی این پست: بیاییم تو این ایام کرونا، برای همدیگه برگ درخت امید بکشیم..


۴ نظر موافقین ۱۴ ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۳۱

1- ایتدا ماسک میزنیم

2- سپس یک ماسک دیگر هم میزنیم

3- سپس وارد اپلیکیشن دیجی کالا میشویم

4- به فروش شگفت انگیز میرویم

5- شنیتسل ب.آ را انتخاب می کنیم..حواسمان باید باشد جوری آف خورده باشه که بیشتر از 50 یا نهایتا 60 تومان نشود..

7- پس از انتخاب و ثبت سفارش و تاملی چند ساعته و ارائه کد تحویل به مامور دیجی کالا، شنیتسل را تحویل میگریم و داخل یخچال میگذاریم

8-هر وقت احساس گشنگی کردیم(البته در ماه مبارک رمضان، بعد از افطار) شنیتسل مرغ را می کشیم بیرون

9- مایکروفر را روشن می کنیم و مطابق با دستور  نوشته شده در پشت بسته شنیتسل آن را داخل مایکروفر قرار می دهیم

10-برنج را هم می گوییم برایمان دم کنند.

11- هر وقت صدایمان کردند میرویم سر سفره!


یاد گرفتید؟

چیه؟ نکنه انتظار دادید برم گوشه رینگ آشپزخونه، هی بشور هی بساب..هی بشور هی بساب!!!:))

خداوندِ ایزد منان بزرگترین لطفی که در حق ما مردها کرده، آماده خوری است! میتونیم خب...

۱۰ نظر موافقین ۱۸ ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۲۵

و من در سرزمینی زندگی میکنم که....

دیگر چه اهمیتی دارد....

بقول شاعر ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد...

مسیری است که من و تو هر یک به تنهایی باید طی کنیم...

کوتاهتر یا بلندترش را نمیدانم...

باید رفت....

باید قدم برداشت و در جا نماند

دنیا مثل آب شوری است که تشنگان را تشنه تر..بگذریم

خلاصه که دست بالای دست بسیار است

و چه تنگاتنگ است رقابت زایشگاه و قبرستان...

به یک سنی برسی دیگر برایت مهم نیست بقیه در مورد تو چه فکر میکنند

بگذار هر جوری که دلشان میخواهد فکر کنند

با اینکه یکی دوبار بیشتر به این ترانه گوش نداده ام ولی نمیدانم چرا دائم در ذهنم نجوا می شود

«خسته ام از مردم شهر» بله درست فکر می کنید..منظورم همان آهنگ «به من چه هان» است

با آنکه از خواننده اش هم دلِ خوشی ندارم..قبلا آرزو میکردم آدم تر شود ولی الان برایم تفاوتی نمی کند،

واقعا کرونا امان من را هم بریده...این روزها بدجوری رو اعصاب است...اخبار هم مزید بر علت..

خواننده این وبلاگ باشی کمتر از این گلناله ها از من شنیده ای...ولی چه کنم...بگذریم از سکشن گلناله ها

راستی گلهای  گلدان های اتاقم بزرگ شده اند..گلهای گلدان های اتاق شما چطور؟

ابایی ندارم که بگویم هنوز اسم گلهایش را نمیدانم....

و ابایی ندارم که بگویم دست و دلم به سمت مقالاتم نمیرود...

راستی یک خبر خوب به شما بدهم...اسب سفیدم را بعد از 4 ماه و 22 روز به کارواش بردم....خیلی مامان شده! اصلا هم خبر خوبی نبود؟ خب برای من مهم است..نمیخواهید که دوباره برایتان گلناله بگویم؟

من آن گلبرگ مغرورم که هدفون هایم را خودم تعمیر میکنم...خریدهایم جملگی از دیجی کالاست...راستی اگر دیجی کالا نیمه پنهان زندگی هم داشت چه می شد؟ فقط بنظرم باید نظرات کاربرانش را می بست و امکان مرجوعی را از یک هفته به یکماه یا چند ماه و چه بسا بیشتر افزایش می داد...نه خدایی من..چه می گویم...کاکائوی تلخ بر دهانم! نیمه پنهان زندگی انسان است..او را باید حسابی گشت و جست...از لابلای گلبرگهای لطیف و خوش عطر زندگی...و فرش قرمزی از گلهای خوشرنگ بهاری برایش پهن کرد...که یا بیاید زندگی را از این رو به آن رو کند و دستهایت را شبنمی و لحظه هایت را نیلوفری کند و یا کلا گند بزند به زندگیت و یک عمر کاسه وات تو دو وات نات تو دو what to do what not to do دستت بگیری..که حالت اول را برای همه آرزو میکنم

حرف زیاد داشتم...بیشترش یادم رفت....راستی ویرگول وسوسه ام می کند بروم آنجا...ولی حسش نیست..درست است که بیان بسان روستایی که جوانش سودای نان و اسمی دارند در حال تخلیه شدن است اما حالا حالاها من هستم....این آبادی به این سادگی آبادی نشده که رهایش کنم و به شهر مهاجرت کنم....

راستی هنوز کسی هست که مرا بخواند؟

۲۰ نظر موافقین ۱۸ ۲۴ فروردين ۰۰ ، ۰۴:۴۵

سخت، کمی زمان می برد.

غیرممکن، فقط کمی زمان بیشتری می خواهد.

«جف اولسون»

(فعلا صفحه 122 هستم. )

۰ نظر موافقین ۱۰ ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۳۷

یادش بخیر. چند سال پیش برای یه پروژه کاری لازم بود برم کرج. برای فرار از ترافیک صبحگاهی اتوبان تهران کرج تصمیم گرفتم با مترو برم. یه ایستگاه اشتباه کردم و زود پیاده شدم و دوباره مسیر کرج به تهران تا برگردم ایستگاه قبلی. همینکه پیاده شدم دیدم مردم با سرعت هر چه تمامتر دارن میدون که به کارشون برسن. نشون میداد که اکثرا کارمندن یا کار مهمی دارن. تعدادشون کم نبود. خصوصا این عجله رو پله ها و پله برقی ها نمود بیشتری داشت و جمعیت زیادی در حال عجله کردن بودن. یکدفعه مردی یا پیرمردی وسط جمعیت فریاد کشید:

"کجا دارید میدوید؟  همه چی گرونه!!! " :))

با فریاد مرد همه سرجاشون میخکوب شدن و بعد که جمله رو شنیدن لبخندی بر روی لبهاشون نشست...

این خاطره تو ذهن من موند. تا امروز که سیزده بدره و تقریبا همه چی ممنوعه. خصوصا این که کرونا در روزهای خاص هوشمندانه تر و مسری تر میشه

۰ نظر موافقین ۱۴ ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۲۶