*/ سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. ( پائولو کوئیلو) */ آرامشی که اکنون دارم،مدیون انتظاری است که دیگر از کسی ندارم(سیلویا پلات) */ تا باد مخالف نباشد، بادبادک بالا نمی رود! */میخوای واسه هدفت تلاش کنی یا میخوای یه عمر حسرت بخوری؟؟!! */ بندبازها درست موقع سه قدم آخر میمیرن. چون فکر میکنند دیگه رسیدن و اون سه قدم رو با غرور برمیدارن. */ یگانه صافکار دلهای تصادفی خداست... */بدی بزرگ شدن اینه که دیگه زخمامون با بوس کردن خوب نمیشه! */ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻠﻬﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻧﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ! */برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند.. */به ما گفتن یکبار بیشتر زندگی نمیکنی، ما هم پاشدیم، جمع کردیم و رفتیم که زندگی کنیم، نگو همین پاشدن، جمع کردن و رفتن خودِ زندگی بود! */انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست ...
جانانِ خودم، عشخِ دوران تحصیلم در مدارج عالیِ دانش، دومین ققنوس آسمان آبیِ عشخ، بعد از بانو آلکساندرا، باتریساز باتری های لیتیوم آرسنایدِ قلبم، سمت و سوی نرگس چشمان مستم، که از تو درتوی مردمک ولابلای عدسی و بر پرده شبکیه این چشمان خمار و نگران، بیشتر از دو یار پریچهره نقش نبسته، یکی آلکساندرا و آن دیگری دکتر ام اچ کا، تنها فرستنده امواج مثبتِ پرانرژی محبّت و بزرگواری و کیمیای کمیابِ مردی و مردونگی در گرگ و میشِ سالهای غبارآلودِ مقارن با تنهاییِ ناشی از مسافت طولانی بین قلبها...(خدائیش دارید میخونید اینا رو؟ دووم آوردید تا اینجا؟ آی لاو یو داری مخاطب:)) القصه امروز پیش استاد راهنمایِ جان دکتر ام اچ کا بودم....همچین منو راهنمایی و هدایت کرد که تا هفت پشت گمونم راهنمایی شدیم:) فرمودند موضوعی که برای تِرِ دکترا!!! انتخاب نمودندی بسیار موضوع خوبی هست وکلی تعریف کرد! ما هم کلی ذوق کردیم..یه لحظه خیال کردم الکساندرا جان اومده میگه بریم! خلاصه خیلی فاز داد....دمش گرم....مسیرمو هموار کرد...الان احساس میکنم یه همراه دارم(البته نه همراه اول و دوم و نه پشتیبان و از این خز بازیا:)).یه همراه درست ودرمونِ علمی....سایه استاد راهنمامو تو کانکلوژن مقاله هایی که میخونم احساس میکنم.....یه دکتر ناز و مهربون..یه استاد به تمام معنا...با لبخندی همیشه بر لب و قلبی رئوف...دارم از فردی ساکن اون بالا بالاهای شهر و وضع توپ و خونه و ماشین خارجی در حد یک استاد معتبر صحبت میکنم که در اتاقش، تابلوهای نقاشی تنها تک دخترش و یه تابلوی دیگه از کلکسیونی از پروانه های زیبا و همچنین عکسی از یک جهادگر شهید هست که همیشه کارشو درست انجام میده و هیچ وقت از کارش کم نمیذاره و خب در عین حال سختگیر که تقریبا دیوونه هایی مثل من و سایر دانشجوهاش پابند اخلاقیات و منش و رفتارش شدیم و تو رودربایستی باید مرزهای دانش رو با لنگه کفش هم که شده از یه میلیمتر یا یک و نیم سانت جابجا کنیم!...راستی ای کاش آلکساندرا دختر دکتر ام اچ کا بود......
جدیدا هم صحبت خوبی برای راننده تاکسیا شدم! از کرایه ها شروع میکنم، بعد به قیمت باتری و سرپلوس و سگ دست و شغال دست میرسم! همشم که گرون شده! به این آخریه گفتم هر چقدر نگران تاکسی ات هستی، نگران روح و روان و اعصابتم باش! خیلی خوشش اومد! خیال کرد من خیلی ادم حسابیم!
پیرمردهای تو مترو هم راحت با من هم صحبت میشن!
امروز دو سه خط مترو سوار شدم نزدیک 50 هزارتومن جنس خریدم! چه چیزای بدرد بخوری میارن تو مترو! جدیدا خانوما هم میان قسمت مردونه جنس میفروشن! ندیده بودم! فروششون بیشتره!
آقا سوزن نخ کن!! تو مترو سوزن نخ کن میفروشن، آقایون همه دو تا سه تا سوزن نخ کن میخریدن! من موندم آخه سوزن نخ کن رو آقایون میخوان چیکار؟!!!!
کلاسمو کنسل کردم....به دانشجوهام گفتم اگر میتونید جایگزین روز کنسل شده، فلان روز بیایید؛ همه مخالفت کردن جز یکی دو تا دانشجو، پیام این یکی خیلی به دلم نشست:
سلام العلیکم استاد، ..... هستم از شاگردان شما در همه مراحل زندگی ، استاد عزیز شما هرچی بفرمایید همونه حرف حرفه شماست بفرمایید جمعه بیا ، من میام
یه چند تا دیگه دانشجو این شکلی داشتم اول قیام میکردم، بعد خروج میکردم! یار صدّیق به اینا میگن! دانشجویی را اینا معنا میبخشن! بقیه اش صوصول بازیه!:))
شیطان درونم چند وقتیه داره مخ منو میزنه که یه فرصت مطالعاتی بگیرم، از این بهشت برین و دارالخلد و ام القرای اسلامی رهسپار بلاد کفر بشم و یک فرصت مطالعاتی اونجا بگیرم، خدا رو چه دیدی؟ شاید همون آلمان قسمتمون شد! البته چهارتامشکل عمده وجود داره! یکی اینکه من آلمانی بلد نیستم! دوم اینکه اونجا قطعا آلمانی زیاده! سوم اینکه دستشویی شون فرنگیه! چهارم اینکه میترسم برم بانوی ژرمنی رو پیدا کنم ولی کبری 11 بیفته دنبالم!! نظر مثبتتون چیه؟ برم فرصت مطالعاتی یا بیخیالش شم؟ (خدائیش درست راهنمایی کنید من بدبخت نشم! سرنوشت منو دارید با مداد تدبیرتون رقم میزنیدا، برای سحر دختر خواهرتون نقاشی نمی کشید که!)
امروز بعد مدتها، رفتم سلف دانشگاه...خیلی وقت بود نرفته بودم
سلف برای دانشجوهای ارشد و کارشناسی یه حال و هوای دیگه داره ولی برای دانشجوهای دکترا اینطور نیست...شاید حداقل برای من اینطوریه.... هر چند سلف دانشجویان دکترا با کلاستره و امکاناتشم بیشتر..امروز دقت کردم رو همه میزها، شیشه مخصوص آبلیمو بود..نهارم قیمه بادنجان؟ بادمجان؟ بود! البته یه آلترناتیو غذایی هم داشتند که ماکارونی بود... چون آبلیمو مفت بود من دو سه تا لیوان آبلیمو نمک درست کردم زدم تو رگ! (روش تهیه یا بقول دکتر یونس، رسپی، یک هشتم لیوان آبلیمو، بقیه اش آب +اندکی نمک به مقدار لازم) عشق منه!
امروز هر کاری کردم استاد راهنمایِ جان رو نتونستم ببینم، رفتم سر کلاسش از لای در یواشکی دید زدمش! امسالم پیراهن مشکی شو پوشیده بود..دلم برای سخت گیری ها و لبخندهاش تنگ شده! عملا دو سه ساله منو از زندگی ساقط کرده ولی فداش بشم، عاشقانه دوستش دارم(همینجا جهت تنویر افکار سرگردان و منحرف بگم هر دو آقا هستیم(اهوم...))..امیدوارم تا روز جدایی و اخذ مدرک همینطور عاشقانه دوستش داشته باشم..
منو خیلی تحویل میگیره منم خیلی براش احترم قائلم...نمیدونم ما دو تا چرا زودتر همدیگه رو پیدا نکردیم!
دیروز برای یه عزیزی دسته گل خریدم به مناسبت روز تولدش و با تب سی فرستادم در محل کارش! خود گل شد 160 تومن...هزینه تب سی هم 11 تومن شد که من 15 تومن بهش دادم گفتم بقیه شم باشه برای خودت! خدایا خودت شاهدی که من برای ریا اینا رو نمیگم اینجا..میگم بقیه هم یاد بگیرن شاید برای منم از اینکارا بکنن؛ نه خدائیش اخلاص رو حال میکنی؟:))(ضمنا برای تنویر همون افکار منحرف عرض کنم که باز هر دومون یعنی هدیه دهنده و هدیه گیرنده آقا بودیم! من نمیدونم چرا اینا رو باید به شما بگم آخه؟:))
خدایا بخاطر همه نعمتهای قشنگت از جمله این روزها ممنون..
این آهنگ که اسمش مشک هست رو افشین آذری خونده که بنظرم قشنگه، حیف که آذری بلد نیستم و دقیقا نمیدونم چی میگه..البته یه چیزایی متوجه میشم:
نانازا و خوشگلای من بالاخره افتخار دادن و آزمون جامع بنده رو برگزار کردند!
اینجا گفته بودم که یه چندماهه لنگ در هوام! بالاخره پریروز علت تامّه چسبید به علت ناقصه و جلسه آزمون من برگزار شد...
جاتون خالی....کلی سوال پیچم کردن و من حسابی اومدم براشون! اونا بپرس و من جواب بده! تا بالاخره روشونو کم کردم و گردنم از ابر سوالاتِ نتراشیده و نخراشیده شون کشیدم بالا ..آزمون من شفاهی بود ولی از ده تا آزمون کتبی سه ساعته سخت تر! نشون به اون نشون که یکی از دانشجوها تو همین آزمون جامع یکم بندری جواب میداده به سئوالاتشون، که استادتمامِ، 68 ساله از عصبانیت و به نشانه اعتراض، جلسه رو ترک کرده و دانشجوی بیچاره رو انداخته! خدائیش من استرس گرفته بودم و مثل نقیِ معمولی نزدیک بود پلک چشمِ سمت چپم تیک عصبی بگیره و مثل چرغ راهنما چشمک بزنه! کل تابستونم تقریبا رفت بس که درس خوندم! آخه اینم شد زندگی؟؟؟؟؟؟؟ (با لحن اون خانومه که تو تو تیزر تبلیغاتی تلویزیون میگه بخونید) نه خدا رو شکر، استاد راهنمای توپی دارم!
خدائیش نمیدونم چرا محبّتم به استاد راهنمام روز به روز بیشتر میشه؟ جدی میگم اینو....نه اینکه فکر کنید به این دلیله که استاد راهنمام فقط یه دختر داره و خونه شونم تو سعادت آباده ها..نه اصلا اینطور نیست....اصلا از کجا معلوم دختر خانومشون مجرد باشه و منم مجرد باشم و دو تامون قصد ازدواج داشته باشیم و منم اونو بپسندم؟...تازه دختر خانومش که آلمانی نیست! فکرتونو منحرف نکنم اصلا...ولی نمیدونم چرا من اینقدر استاد راهنمامو دوست دارم...باید ارتباطاتمو بیشتر کنم باهاش...اصلا نگاهشو به زندگی دوست دارم...بگذریم...
این چند وقت اسب سفیدم خیلی آزارم داده...شما که غریبه نیستید.....دیگه خسته ام کرده...یه تویوتای اف جی برسون خدا.....چی میشه مگه؟.....از دینام و استارات و باتری و تسمه دینام، همش تو همین چند روز خراب شد! استارت رو دیگه نگو، روز قبلِ امتحان جامعم، تو اتوبان همت و زیر پل شریعتی عمرشو داد به شما، یهو دیدم بوی کوکوسبزی سوخته از زیر کاپوت زد بیرون!....خدا برادران امداد خودرو رو حفظ کنه که یه ربعه خودشونو رسوندن و با 20 هزارتومن ماشینو راه انداختن تا خودمو به علی باطری ساز برسونم و من 230 تومن بدم یه استارت نو بخرم...تو این چند روز با احتساب این استارت نزدیک یک میلیون تومن خرج تعمیرات اسب سفیدم شده! اصلنم نمیگم این شد زندگی؟؟؟؟؟؟؟نوش جون اسب سفیدم!
زمانِ رئیس جمهور قبلی می گفتن یه کاری میکنه همه عضو کمیته امداد بشن، الان رئیس جمهور فعلی یه کاری کرده همه به فکر تعمیراتن.....کار تعمیراتیها الان سکه شده..دیگه کسی جنس نو نمیخره! البته خودمو میگم ...شما رو نمیدونم که 4 درصدی هستید یا 96 درصدی؟ ما که فعلا رفتیم قاطی 96 درصدی ها..اصلنم درد نداره!
خدا لعنتت کنه ترامپ من میخواستم آزمون جامعم تموم شد یه تب لت بگیرم، یه ایکس باکس بخرم برای بچه خواهرم، دو سه تا سکه بخرم هدیه بدم به این و اون، همه رو زدی پکوندی! ببینید چطور این پیرزن بدبخت رو سرکار گذاشته؟ روحانی که جای خود داره!
یه چند ماه سر من تو کتاب بودا...ببین چه مملکتی درست کردید! خدایا نمیشه روحانی رو بگیری ازمون رئیس جمهور کرواسی رو بذاری جاش؟ مگه چی میشه؟ خدائیش حیف شد کرواسی قهرمان جهان نشد! چند وقته به ذهنم خطور کرده یه فرصت مطالعاتی برم کرواسی....از اونجا هم برم آلمان..البته با این وضعیت دلار و مشغله کاری گمونم ترپاخ تپّه هم گزینه بدی نباشه!
به همه توصیه کردم.. به خودمو و شما هم توصیه میکنم، با این افکار منفی زندگی تونو خراب نکنید! به جهنم که خشکسالیه، جهنم که سکه فلان قدره! به جهنم که دلار شده خداتومن! به این چیزا اصلا فکر نکنید...خودتونو عشقه، 25 سالگی شما و 107 سالگیِ من دیگه تکرار نمیشه! ولی روحانی تَکرار میشه! این روزا رو دریابید..هر چیزیو میتونید بخرید درنگ نکنید، نمیتونید بخرید، غصه نخورید! از زندگی تون لذت ببرید! از بوئیدن یه گل گرفته تا بوئیدن عطرِ .... و خلاصه کوچکترین و بزرگترین لذت های زندگی تون...خدایی که روزیِ کرم خاکی رو تو اعماق زمین میده و مورچه ها رو فراموش نمیکنه و تا حالا ما رو رها نکرده به حال خودمون، بعد از این هم رهامون نخواهد کرد، از همه تون برای مقاومتی که سرسختانه برای زنده موندن میکنید ممنونم...به مقاومتتون ادامه بدید دوستان!
بعد آزمون جامع دیدم دانشجوهای دانشگاهمون اسباب بازی ساختن...پرسیدم گفتند پروژه درس سه واحدیه! جهت تنوع بدم نیومد وایسم و یکم تماشا کنم..کلی هم سوال پیچشون کردم بنده خداها همه رو جواب میدادن!
راستی یه خبر خوب بهتون بدم: فلشم پیدا شد! یادتونه اینجا چقدر ناراحت بودم....خلاصه گفتم که خیلی نگران نباشید و دیگه دنیال فلشم نگردید چون پیدا شد! ممنون که خیلی بفکر فلش من بودید:)
الان برای بار دومه که آزمون جامع من کنسل میشه! بیخود و بی جهت!
باید سه فروند استاد یک ساعت بشینن و به هدفِ انهدامِ برجکِ اینجانب، یکساعت وقت بذارن تا آزمون جامعِ حقیرِ سر تا پا تقصیر، اونم به صورت شفاهی برگزار بشه و بنده خِلاص بشم و برم سرِ کار و زندگیم و بچسبم به جویدنِ مقاله های بی سر و ته! و دو سه تا مقالهی بی سر و ته دیگه از خودم در وَکِنَم(امیدوارم گویش برره رو درست ادا کرده باشم)..
یکی دو روز پیش شب و روزمو زیگزاگی به هم دوختم تا برای جلسه دیروز ساعت یازده و نیم، چهارتا درس رو آماده کنم که اساتید عظام شفاهی از من بپرسن ..ضمن اینکه هدف نهایی از این آزمون این هست که اساتید محترم اَدامَالله ظلّهم اجمعین،اثبات بفرمایند که دانشجویی که من باشم هِچّی نوفهمم! (کلا برای همه روال همینه نه وفقط من باشم)و اینکه یکی از این عزیزان بتونه عقده های چند سالشه رو سر من خالی کنه! دیروز چون علت تامّه محقق نشد و یکی از اساتید نیومد، کلا جلسه به فنا رفت! تازه خودشونم راحت کردن گفتن جلسه رو خودت هماهنگ کن!
دیگه امروز دقیقا حسّ و حال عراقچی و تختِ روانچی رو دارم که باید برم انگلیس و فرانسه و آلمان رو هماهنگ کنم و دوباره بکشونم پای میزِ مذاکره! خودشونم یه پا کدخدان!
دقیقا اون وضعیت، یه" اَی خِــــدا" میخواست که با کظم غیظی که در من سراغ دارید، گذشتم ونگفتم و اژبارن (اجباراً)قبول کردم....
عشقِ اول و آخرم هم که زندگیمو گره زدم به اسب چموشِ خواسته هاش!،(استاد راهنمامو میگم بابا، گنجشک سرگردانِ افکارِ بازیگوشتون نره سراغ سهیلا خانم و مریم جان و آرزو خانوم!) هم کمکی نکرد، اصلا ببخشید همین عشق اول و آخرم بود که این بلا رو سر من آورد تو این ماه رمضونی...اینم در وصف عشق اول و آخرم: