داستانی بی نظیر از جان اولیور هاینر
مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در
سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی
که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد...!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد
اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد.
فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم...
ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد.
پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...
بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی
که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به
اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت :
قدری میخوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...
هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.
ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی
ها را نیز تحقق می بخشد.
بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید...