نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

بگذار و بگذر

نوشته های احسان

*/ سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. ( پائولو کوئیلو)
*/ آرامشی که اکنون دارم،مدیون انتظاری است که دیگر از کسی ندارم(سیلویا پلات)
*/ تا باد مخالف نباشد، بادبادک بالا نمی رود!
*/میخوای واسه هدفت تلاش کنی یا میخوای یه عمر حسرت بخوری؟؟!!
*/ بندبازها درست موقع سه قدم آخر می‌میرن. چون فکر می‌کنند دیگه رسیدن و اون سه قدم رو با غرور بر‌می‌دارن.
*/ یگانه صافکار دلهای تصادفی خداست...
*/بدی بزرگ شدن اینه که دیگه زخمامون با بوس کردن خوب نمیشه!
*/ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻠﻬﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻧﻪ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ !
*/برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند..
*/به ما گفتن یک‌بار بیشتر زندگی نمی‌کنی، ما هم پاشدیم، جمع کردیم و رفتیم که زندگی کنیم، نگو همین پاشدن، جمع کردن و رفتن خودِ زندگی بود!
*/انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست ...

محبوب ترین مطالب

سرای دهقانی

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۳۸ ق.ظ

 در فضیلت قناعت: حکایت ۲۰- گلستان سعدی(منبع)

یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی بزمستان از عمارت دور افتاد. شب در آمد. خانه دهقانی دیدند.
ملک گفت: شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد. یکی از وزرا گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا کردن، هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم.

دهقانرا خبر شد ماحضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت: قدر بلند سلطان بدین قدر نازل نشدی 
ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد.

ملک را سخن گفتن او مطبوع آمد. شبانگاه به منزل او نقل کردند بامدادانش خلعت و نعمت فرمود. دهقان در 
رکاب سلطان همی رفت و میگفت:

از التفـات بـمهمان سـرای دهقانی                  ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم

که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطان          کـلاه گـوشه دهـقان بآفتـاب رسیـد

 

ترجمه انگلیسی:
On the Excellence of Content: Story 20
A king with some of his courtiers had during a hunting party and in the winter season strayed far from inhabited places but when the night set in he perceived the house of a dehqan and said: We shall spend the night there to avoid the injury of the cold. One of the veziers, however, objected alleging that it was unworthy of the high dignity of a padshah to take refuge in the house of a dehqan and that it would be best to pitch tents and to light fires on the spot. The dehqan who had become aware of what was taking place prepared some food he had ready in his house, offered it, kissed the ground of service and said: The high dignity of the sultan would not have been so much lowered, but the courtiers did not wish the dignity of the dehqan to become high. The king who was pleased with these words moved for the night into the mans house and bestowed a dress of honour upon him the next morning. When he accompanied the king a few paces at the departure he was heard to say: Nothing was lost of the sultans power and pomp By accepting the hospitality of a dehqan, But the corner of the dehqans cap reached the sun When a sultan such as thou overshadowed his head.
موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۷/۰۹/۲۲

نظرات  (۱)

مدت‌ها بود از این دست حکایات نخوانده بودمی!
خیلی خوب بود، لذت بردیم. دست شما درد نکنه.
پاسخ:
خواهش میکنم...خدا رو شکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">