هوا بس ناجوانمردانه سرد است...
تو اتوبان همت نزدیک پل حقانی تو لاین یک پشت ترافیک صبحگاهی زیر نم نم یا بهتر بگم شرشر بارون، همرا با گرمای مطبوع بخاری اسب سفیدم و فضای موسیقیایی دلنشین که به لطف پخش و فلش براه افتاده، فقط یه چیز میتونست داغونم کنه که کرد!..
یه جوون حدود بیست و چند ساله نشسته بود و تکیه داده بود به گاردریل و داشت زیربارون میلرزید. پلاستیک مشکی هایی که تو پاش کرده بود معلوم بود که کفاف سرما رو نمیده و داشت میلرزید... حسابی هم میلرزید...
معتاد بود؟ گدا بود؟ میخواست یکی از این ماشینا بهش بخوره و کلی پول طلبکار بشه؟ عقلش کم بود؟ جواب هیچکدوم از این سوالا را نمیدونم. فقط میدونم آدم بود!
حتما گشنه هم بود. کاش تو ماشینم چیزی همراهم بود یا لااقل تو همون لحظه به این عقلم ناقصم میرسید که وسط اتوبان پیاده میشدم و کاپشنمو مینداختم روش تا بیشتر از این نلرزه.. ولی از اونجایی که کلی ماشین پشت سرم بود و بنای همه ما آدمها به رفتن و زود رسیدنه که واقعا نمیدونم با این رفتنها به کجا رسیدیم، منم نظاره کنان مثل بقیه آدمهای بی تفاوت از کنارش گذشتم! به همین سادگی!!!
این که آدم بود. تازه اگر هفته ای یه کله پاچه میزد و وضعش خوب بود و تغذیه خوبی داشت قیافه اش از خیلیا هم بهتر بود و میشد کراش خیلی از دخترا.. ولی اگر بلانسبت آدم نبود و گربه هم بود باز باید تو اون هاگیرواگیر اتوبان همت؛ باید ماشینو خاموش میکردم و میومدم پایین... هر کی هم پشت سرم بوق میزد، میزد.. به درک! مهم این بود که اون آدم داره میلرزه!
ولی کاری نکردم و به حرکتم ادامه دادم!
کاش یه آدم با اراده تر از من پشت سر من پیاده شده باشه و به پتوی گرم و یه غذای گرم مهمونش کرده باشه و ای کاش یه کارآفرین کارخونه دار پیدا میشد و از این آدم یه نیروی کار میساخت!
چقدر بد که من هنر و سرمایه چنین کاریو ندارم..
قشنگ اینو حس میکنم ادم در لحظه نمیتونه تصمیم به سه کار درست بگیره با اینکه قلبا ناراحته ولی انگتر درلحظه ناتوانه و فکرش مبمونه
بزارید اینجوری بگم شاید یه کاری کردیم که توفیق اینکار ازمون گرفته شده و اون لحظه بدنمون از مغز و دلمون فرمون نبرده