یادتونه گفتم میخوام تدریس رو رها کنم و درسمو ادامه بدم؟
یادتونه میخواستم به اصطلاح طلاقش بدم؟
واقعا نتونستم....دوباره این ترم برای یکروز از ساعت یک عصر تا بوق هاپو -منظورم همون 21 خودمونه- برام کلاس گذاشتن!
خود کرده را تدبیر نیست، از ماست که بر ماست، توبه گرگ مرگه و هزار تا ضرب المثل دیگه مصداق منی هست که نتونستم عشق به تدریس رو از کله ام بیرون کنم!
همین جا حکایتی به ذهنم رسید که بد نیست براتون تعریف کنم:
میگن ملانصرالدین همسر بسیارزیبایی داشت..هی طلاقش میداد هی باهاش ازدواج میکرد!
بهش میگن چه کاریه یا طلاقش بده یا باهاش ازدواج کن...ملا گفت: والا اخلاقش که قابل تحمل نیست ولی چون خوشگله میترسم یکی دیگه بگیرتش برای همین خودم سریع باهاش ازدواج میکنم!
حالا شده حکایت من....البته در مثل مناقشه نیست...تدریس رو فقط برای دل خودم انجام میدم..
دیگه منم یه جورشم دیگه..نه؟