باب پنجم - در عشق و جوانی: حکایت ۱۳(منبع)
طوطیی را با زاغی در قفس کردند. طوطی
از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت: این چه طلعت مکروهست و هیأت
ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟
یا غراب البین یا لیت بینی بینک بعد المشرقین
علی الصـبـاح بـروی تـو هرکه بـرخـیزد
صـبــاح روز سـلـامـت بـرو مـسـا بـاشـد
بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی
ولی چنان که توئی در جهان کجا باشد
عجب آنکه غراب از مجاورت طوطی هم بجان آمده بود و ملول شده. لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگونست و طالع دون و ایام بوقلمون؟ لایق قدر من آنستی که با زاغی بدیوار باغی بر خرامان همی رفتمی
پـــارســـا را بـــس ایــنـــقـــدر زنـــدان
کـــه بــــود هـــمـــطــــویـــلـــه رنـــدان
تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن، در سلک صحبت چنین ابلهی خود رای ناجنس خیره درای. بچنین بند بلا مبتلا گردانیده است؟
کــــس نـــیـــایـــد بــــپــــای دیـــواری
کــه بـــر آن صـــورتـــت نــگــار کــنــنــد
گــر تــرا در بــهــشــت بــاشــد جــای
دیـــگـــران دوزخ اخـــتـــیـــار کـــنـــنـــد
این ضرب المثال بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرتست نادان را از دانا وحشتست
زاهـــدی در ســــمــــاع رنـــدان بــــود
زان مـیـان گــفــت شــاهـدی بــلـخــی
گــر مـلــولــی ز مـا تــرش مـنـشــیـن
کــه تــو هــم در مــیــان مــا تـــلــخــی
جـمعـی چـو گل و لاله بـهم پـیوسـتـه
تـو هیزم خـشـک در مـیانـشـان رسـتـه
چـون بـاد مخـالف و چـو سرما ناخوش
چون بـرف نشسته ای و چون یخ بسته
ترجمه انگلیسی:
A parrot, having been imprisoned in a cage with a crow, was vexed by the sight and said: What a loathsome aspect is this! What an odious figure! What cursed object with rude habits! 0 crow of separation, would that the distance of the east from the west were between us. Whoever beholds thee when he rises in the morning The morn of a day of safety becomes evening to him. An ill-omened one like thyself is fit to keep thee company But where in the world is one like thee? More strange still, the crow was similarly distressed by the proximity of the parrot and, having become disgusted, was shouting La haul, and lamenting the vicissitudes of time. He rubbed the claws of sorrow against each other and said: What ill-luck is this? What base destiny and chameleonlike times? It was befitting my dignity to strut about on a garden-wall in the society of another crow. It is sufficient imprisonment for a devote To be in the same stable with profligates. What sin have I committed that I have already in this life, as a punishment for it, fallen into the bonds of this calamity in company with such a conceited, uncongenial and heedless fool? No one will approach the foot of the wall Upon which they paint thy portrait. If thy place were in paradise Others would select. hell. I have added this parable to let thee know that no matter how much a learned man may hate an ignorant man the latter hates him equally. A hermit was among profligates When one of them, a Balkhi beauty, said: If thou art tired of us sit not sour For thou art thyself bitter in our midst. An assembly joined together like roses and tulips! Thou art withered wood, growing in its midst, Like a contrary wind and unpleasant frost, Like snow inert, like ice bound fast.
میگن این قیمتها برای سال 85 ـه! راستش من که خیلی باور نکردم!
هیچ مصیبتی بالاتر از این نیست که لب تابت جلوت باشه..یه دستت به کی برد لب تاب و یه دستت لیوان چایی داغ!
بعد حواست پرت شه و لیوان چاییت کج بشه و برای اینکه چایی رو لب تابت نریزه.....بقیه اشم لازمه بگم؟؟؟!!
به چشمان آبیِ استاد راهنمای ارجمندم!
(تا حالا دقت نکرده بودم امروز از نزدیک استاد راهنمامو دیدمِ، چقدر از کارم تعریف کرد، آخرش هم کلی اصرار که حتما یه بیسکوپیت از رو میزش بردارم...همونجا دقت کردم دیدم چشماش آبیه!!! راستی چند روز پیشا یکی از خانمای آزمایشگاه تحقیقاتی استادم، هر چی فکر کرد اسم یه دانشجوی پسر دیگه رو یادش نیومد، آخرش گفت همون که چشماش آبیه! ما هم تو دلمون بسی خندیدیم!:)))
به چشمانِ سبزِ بانو آلکساندرا که به افق خیره میشود! (نجوای مخاطبین وبلاگ: اَی خِدا!! بازم آلکساندرا!! بیچاره کرد ما رو با این آلکساندرا....خدا دستِ این دختر آلمانیه رو بذار تو دست صاب وبلاگ این قدر رو مخ ما نَرِه!!! )
به مردمان سرزمینم الهام کن که در لاین سرعت پشت فرمون قلیون نمیکشن!!!
به مردمان سرزمینم نشان ده که در جای دیگری غیر از پشت فرمانِ پراید میتوان به کام و وصالِ یار رسید و طرّه هندوی یار پریچهره پریشان نمودن(بوخودا اگه ما حسودیمون بشه! از لحاظ راهنمایی رانندگی برای خودشون خطرناکه!):
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم برکند
حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند
هیچ رویی نشود آینه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو میباش
صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند
مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند
من خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند
امروز نمیدونم کلاس آخرم چرا اونجوری شد؟!!!
بنا شد دیگه برای کلاس ورودی بگیریم...چون به دانشجوها گفتم خیلی تو کلاس من بهتون خوش میگذره انگاری!
دانشجوها گفتند: خییییلی
یکی پیشنهاد داد استندآپ کمدی هم بذاریم!!
گفتند و گفتم و گفتند و گفتم(متاسفانه هیچیش الان یادم نیست ولی واقعا نکته ها و تیکه های جالبی از کار در میومد!) تو همون خنده ها و تیکه ها و بگو بخند ها کلی تمرین حل کردم و کلی مطلب گفتم براشون
خلاصه اینقدر خندیدیم یه لحظه متوجه شدم فقط ده دقیقه است داریم همینطور میخندیم..چند نفر اشکشون دراومده بود از خنده! سریع ماژیک رو برداشتم و رفتم سراغ تمرین بعدی..
یکی از دانشجوهای پسر گفت: استاد از خنده خونریزی داخلی کردم:) دوباره کلاس منفجر شد!
من خودم دل درد گرفتم..البته شوخی ها و تیکه ها کاملا پاستوریزه و استریلیزه است و کسی حق نداره از دائره ادب خارج شه! هر چند کنترل یه همچین کلاسایی با وجود پسرای و دخترای جوون کار راحتی نیس! ولی نهایتا خیلی خوش میگذره!:)
یکم که کلاس آروم شد یه خانمه گفت استاد ترم دیگه چی ارائه میکنید؟ گفتم من ترم دیگه نیستم تو این دانشگاه..اولا که با این کلاس خنداونه تون دیگه بعیده برای من ترم دیگه کلاس بذارن! دوما من یه ترم درس برمیدارم همه رو میندازم ترم دیگه نمیام میرم پناه میگیرم!(اینا رو بیشتر برای این میگم که بترسن یکم بیشتر درس بخونن!)...اینکه تو این کلاس کسی غیبت نمیکنه و همه میان، همه تمرینا رو حل میکنن و دانشجوها احترام زیادی قائلن برام شاید همین روابط ساده و دوستانه ای هست که دانشجوها احساس نمیکنن کسی از جایگاه بالاتر به عنوان استاد داره براشون کلاس بذاره...در عین حال جایگاه و احترام خودم هم محفوظه....
یه استاد خانوم که مدرس زبان بودند تو اتاق اساتید خیلی از نحوه درس خوندن دانشجوها ناراضی بود..بهشون گفتم همین که تو سال 2018 از لابلای شبکه های اجتماعی و این همه مشکلات اقتصادی و اجتماعی این بچه ها بلند میشن میان دنبال درس خوندن باید خدا رو شکر کرد! میخواستم بعدش ادامه بدم که اینا آی لاو یو دارن که یادم افتاد اونجا دیگه فضای وبلاگم نیست! در هر صورت منظورم این بود که باید به این جوونا کمک کرد...