وقتی کاسپین چراغ قرمز رو هم رد میکنه...
من مطمئنم خلبان داشته تلگرامشو چک میکرده!
خلبان دقت کن نری تو باقالی....
وقتی کاسپین چراغ قرمز رو هم رد میکنه...
من مطمئنم خلبان داشته تلگرامشو چک میکرده!
خلبان دقت کن نری تو باقالی....
خیلی فکر کردم که آیا این عکس حرفه ای رو بذارم براتون یا نه؟ این عکس توسط یه عکاس کاملا حرفه ای تحت شرایط ویژه با تنظیمات خاص حساسیت، فوکوس، میدان دید، سرعت شاتر و رزولوشن و ....گرفته شده و القا کننده مفاهیم عمیقی به بیننده است که عبارتند از:
این عکس در حال ارسال به مهمترین مسابقات عکاسی جهان هست!...گفتم شاید بد نباشه یه عکس حرفه ای در رده جهانی رو از نزدیک دیده باشید!...نمیدونم بازم لازمه بگم که عکاسش خودم بودم یه نه؟:))))
نقل است روزی مردی به نزدیک شیخ ما آمد و گفت: ای شیخ! آمده ام تا از اسرار حق چیزی با من بگویی. شیخ گفت: بازگرد تا فردا بازآیی. آن مرد برفت. شیخ بفرمود تا آن روز، موشی بگرفتند و در حُقّه ای کردند و سرِ آن حقّه محکم کردند.
دیگر روز، آن مرد بازآمد. گفت: ای شیخ! آنچه دی وعده کردی، بگوی. شیخ بفرمود تا آن حُقّه به وی دادند و گفت: زنهار تا سرِ این حقّه باز نکنی! آن مرد بِستَد و برفت. چون به خانه شد،سودای آنش بگرفت که: آیا در این حقّه چه سِر است؟ بسیار جهد کرد که خویشتن را نگاه دارد، صبرش نبود. سر حقّه باز کرد. موش بیرون جَست و برفت.
آن مرد پیش آمد و گفت: ای شیخ! من از تو سرّ خدای تعالی خواستم، تو موشی در حقّه ای به من دادی؟! شیخ گفت: ای درویش! ما موشی در حقّه ای به تو دادیم، تو پنهان نتوانستی داشت، سرّ حق - سبحانه و تعالی - بگویم، چگونه نگاه توانی داشت؟
آن مرد شرمنده گشت و به پای شیخ افتاد که تا مرا نصیحتی نکنی از این سرا نروم و شاید از همین سرا به سرای آخرت مسکن گزیدم! شیخ لب گشود و این دو نصیحت به آن مرد فرمود:
« دو چیز را از دو کس هرگز مپرس:
اوّل: دوشیزگان دمِ بختی که در زمانِ واپس زمان، ازدواج نکرده اندبه هر دلیل..... از آنها نپرس که پس کی ازدواج میکنی؟!!!
دویّم: دانشجویان دکترایی که در زمانِ واپس زمان، منتظر داوری مقالاتشان بوده و دل در عنانِ دلشان نیست، از آنها هم نپرس که پس کی دفاع میکنی؟!!!»
چون آن مرد این دو نصیحت شنید، صیحه ای از سویدای دل برکشید و پس از آن که دایرکشن قبله را از اطرافیان پرسید، رو به سوی قبله نمود و جان به جان آفرین تسلیم!
با عرض پوزش از جناب ابوسعید ابی الخیر، که حکایتشان نابود نمودندی، سطور نارنجی رنگ را بنده سراپا تقصیر به حکایت زیادت نمودندی! باشد که رستگار شویم جملگی!
ﻣﺮﺩ ﻫﯿﺰﻡ ﺷﮑﻨﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ کار ﺑﻮد، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﺒﺮﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ و ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ!
ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ آﻣﺪ و ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ یک ﺗﺒﺮ مسی از آب بیرون آورد.
فرشته ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﻪ؟؟؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﻪ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ!!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ یک ﺗﺒﺮ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﻪ؟؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ!!!!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭﺗﺒﺮ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺩ را پیدا کرد و آﻭﺭﺩ،
ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ ﻭ ﻫﺮﺳﻪ ﺗﺒﺮ را به او ﺩﺍﺩ!
ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻌﺪ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺯﻧﺶ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ همان ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ رفتند.
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺯﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ آﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻣﺮﺩ بسیار ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ آﻣﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﺮﺩ ﺭا ﭘﺮﺳﯿﺪ؟
ﻣﺮﺩ ﺟﺮﯾﺎﻥ را ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ملکه زیبایی2019 ﺑﺮﮔﺸﺖ!! میخواﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ هم ﻣﺮﺩ رو ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ کنه، ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺴﺮته؟
مرد ﮔﻔﺖ: آﺭﻩ!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﯽ؟؟!!
مرد ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ تو ﺻﺎﺩﻕ ﺑﻮﺩﻡ، ﻫﺮﺳﻪ ﺯﻥ رو ﺑﻪ ﻣﻦ میدادی ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺲ ﻣﺨﺎﺭجشون ﺑﺮﻧﻤﯽآﻣﺪﻡ!!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ..
پس ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: آفرین! ﺍﻫﻞ ﮐﺠﺎﯾﯽ که ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺯﺭﻧﮕﯽ؟ ﻣﺮﺩ گفت: ایران!
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: یارانه هارو کی میریزن؟!!:))
براری دعوت به آرامش یک گودزیلا وقتی هیچ ابزار و سلاحی در دست نداری بجز یه خودکار آبی و یه خودکار قرمز و یه دفتر کاملا خط خطی، دو راه وجود داره:
1- تسلیم گودزیلا بشی
2- براش اثر هنری زیر رو خلق کنی!
این چه کاریه شما بدون سر و صدا انجام میدید و صداتون در نمیاد؟
چرا خدا مزخرف ترین کار دنیا رو در حیطه فعالیتهای شما قرار داده و شما هم صداتون در نمیاد؟
اصلا این چه کار مزخرفیه؟
لازمه شفاف تر عرض کنم خدمتتون؟
باشه خودتون خواستید! میگم:
خانومای محترم! آخه این ظرف شستن هم شد کار؟
دیشب به مدت یکساعت و نیم داشتم اینا رو میسابیدم:
8 تا لیوان/12 تا قاشق/6 تا چنگال/ 4 تا قاشق چایخوری/سه تا بشقاب چینی/ یک قابلمه/دو تا سینی پلاستیکی/4 تا فنجون/سه تا ماستخوری/ دو تا از این ظرفهای بزرگ مربعی شکل و ....
لباسام جلوش تمام خیس شد!:( خدائیش اینم شد کار؟ تازه شام درست کردن هم با من بود!
45 دقیقه نشستم از معادلات لژاندر و بسل هم استفاده کردم که چه کوفتی درست کنم؟؟؟
مخاطبانِ جان، عزیزان دلِ احسان، یه چیزی میگم خواهشا بین خودمون ۵۰۰ هزار نفر بمونه!
اعتراف میکنم که بعد سه سال و نیمی که این لپ تاپ دستمه، تازه دیروز توسط یکی از دانشجوهام متوجه شدم که یکی از پورت های لپ تاپم، hdmi نیست و USB هست!
من تا حالا خیال میکردم hdmi هست..آخه از لحاظ ظاهری کاملا شبیه این پورت بود! دیروز که دانشجوم فلششو زد به لپ تاپم با تعجبی مثال زدنی متوجه شدم که سه سال و اندی من از این پورت استفاده نکردم اصن!
دقیقا مثل یه ماره که عاشقه یه مار دیگه شده بود بعد چند سال تازه میفهمه عشقش مار نبوده و شلنگ بوده! :) (اصلا چه ربطی داشت؟!)
البته ممکنه این موضوع برای شما هم اتفاق افتاده باشه ها...الان خیلیا هستن از خیلی از امکانات موبایلشون یل لپ تاپ یا تبلتشون بی خبرن.....واقعا دیدم که میگم
و من....
وقتی....
از پتی بورِ مینو گذر کردم...
ناگه به ساقه طلائی رسیدم!،
و هیچ نمیدانستم..
که روزی به جمانه خواهم رسید.....
ولی همچنان با سکوت خود...
فریاد میزنم:
بربری، بربری!..تو بهترین بیسکویت مادری!
پ.ن۱: اینو واقعا خودم نوشتم:) واقعا ما داریم کجا میریم؟ من چرا باید چنین پستی بزنم آخه؟؟!!
پ.ن۲: اونایی که تاحالا بیسکوئیت جمانه رو امتحان نکردن حداقل یکبار امتحانش کنن...