دوازده خـــــــرداد
امروز امتحان عملی گرفتم از دانشجوها...ولی تقریبا پشیمون شدم
بس که هوا گرم بود امروز....کلی هم ازم انرژی گرفت..
ضمن اینکه امروز تقریبا وقتم از کفم رفت و من نتونستم آنچنان درس بخونم
نمیدونم این تعهد کاری چرا دست از سر من بر نمیداره؟ تازه وژدان درد هم دارم که چرا بعضی مباحثو به دانشجوها نگفتم!
البته پروژه تعریف کردم برای دانشجوها....یه چند نفری اختیاری یه کارایی دارن میکنن....به جواب رسیدن شاید عکس و فیلماشو بذارم براتون..االبته اگر عمری بود
بعد امتحان یکی از دانشجوها که تو شرکت هواپیمایی کار میکرد کارتشو بمن داد و گفت که اگر پروازی لازم داشتم در خدمته....منم تشکر کردم....با خودم فکر کردم که کی میشه منم یه فراغتی داشته باشم و به بهونه کنفرانس یا فرصت مطالعاتی سفر خارج از کشور داشته باشم...فعلا که باید مثل بولدوزر درس بخونم!
تو راه برگشت پشت فرمون همش تو خواب بودم.....خدا رو شکر که گاردریلی نشدم!
اومدم خونه و تخت گرفتم خوابیدم..بعدشم بلند شدم دیدم صدای ماه عسل میاد..ناچارا نشستم دیدم...جالب بود چه همت های بلند و مردونه ای ......خدا واقعا چه بنده هایی داره؟
بعضی وقتها من خودم شرمنده میشم
خدائیش غیر ناشکری کدوم کار رو ما خیلی خوب بلدیم؟